جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دنیدن

دنیدن

دنیدن
خرامیدن، با نشاط وشادمانی راه رفتن، با شوروشعف حرکت کردن، برای مِثال همه ساله به دلبر دل همی ده / همه ماهه به گرد دن همی«دن» (منوچهری - ۸۸)
دنیدن
فرهنگ فارسی عمید

دنیدن

دنیدن
زمزمه کردن مغان در وقت نان خوردن ایشان. (انجمن آرا). رجوع به دندیدن شود، به نشاط رفتن. (از لغت فرس اسدی). به معنی دویدن به نشاط و خوشحالی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از ناظم الاطباء). خرامیدن. چمیدن. نازان و نشاطکنان رفتن. گوردنی. گوری. بطر. (یادداشت مؤلف) :
بارولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
همه ساله دل دلبر همی بر
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دام به راهت بر است شو تو چو آهو
زین سوی و زآن سو گیا همی خور و می دن.
ناصرخسرو.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
ای دنیده همچو خون کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد خورد گرد دن مدن.
؟ (از انجمن آرا).
، از خشم و قهر جوشیدن. (برهان). از جای درآمدن و از خشم و قهر جوشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

آنیدن

آنیدن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
فرهنگ لغت هوشیار

دمیدن

دمیدن
فوت کردن در چبزی پف کردن باد کردن، وزیدن (باد و مانند آن)، سرازخاک درآوردن نبات روییدن رستن، سر زدن طلوع کردن (صبح خورشید ماه و غیره)، کسی را بسخنان چرب و نرم فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار