جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دمیده

دمیده

دمیده
فوت کرده. پف کرده، که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند:
ز نای دمیده بر آهنگ دور
گمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی.
، آماسیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. بالاآمده از پوکی. (یادداشت مؤلف) : رخاخ، زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. باجر، کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب) ، خروشیده. غریده:
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
منوچهری.
، رسته و روییده. (ناظم الاطباء) :
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گِل ِ من.
(گلستان).
، شکوفه، ممتدشده، وزنده و شکفته، وزیده. (ناظم الاطباء) ، طلوع کرده. (یادداشت مؤلف).
-دمیدۀ صبح، سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء) ، برافروخته. سرخ شده. برتافته: بفرمود تاطشتی از انگشت دمیده بیاوردند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 504)
لغت نامه دهخدا

دمیدن

دمیدن
فوت کردن در چبزی پف کردن باد کردن، وزیدن (باد و مانند آن)، سرازخاک درآوردن نبات روییدن رستن، سر زدن طلوع کردن (صبح خورشید ماه و غیره)، کسی را بسخنان چرب و نرم فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار

دمنده

دمنده
فوت کننده، دم زننده، آنکه نفس کشد، ماری باشد دمنده بی زهر، فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار