بانگ کردن مگس، در جایی آمد و شد کردن مرد، سخن گفتن به آواز خفی که به فهم نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن گفتن چنانکه شنوند و درنیابند. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از مجمل اللغه)
بانگ کردن مگس، در جایی آمد و شد کردن مرد، سخن گفتن به آواز خفی که به فهم نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن گفتن چنانکه شنوند و درنیابند. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از مجمل اللغه)
آهسته سخن کردن زیر لب باشد، آن را دندش نیز گویند و دندیدن مصدر آن است. (آنندراج). سخن آهستۀ زیرلبی. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : تیزی که بانگ رعد بم و زیر آن بود در زیر لب چه دندنۀ ناتوان کند. کمال اسماعیل (از آنندراج). رجوع به دندنه شود
آهسته سخن کردن زیر لب باشد، آن را دندش نیز گویند و دندیدن مصدر آن است. (آنندراج). سخن آهستۀ زیرلبی. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : تیزی که بانگ رعد بم و زیر آن بود در زیر لب چه دندنۀ ناتوان کند. کمال اسماعیل (از آنندراج). رجوع به دندنه شود
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
دند، در علم زیست شناسی هر یک از دوازده استخوان قوسی شکل که از ستون مهره ها به طرف جلو و به سمت جناغ سینه کشیده شده و قفس سینه را تشکیل می دهند، هر یک از دندانه های چرخ یا میلۀ دندانه دار ماشین
دند، در علم زیست شناسی هر یک از دوازده استخوان قوسی شکل که از ستون مهره ها به طرف جلو و به سمت جناغ سینه کشیده شده و قفس سینه را تشکیل می دهند، هر یک از دندانه های چرخ یا میلۀ دندانه دار ماشین
نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است. (ابن سمعانی از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخارا چهار فرسنگ و در سمت شمال شهر واقع است. (از معجم البلدان). نام دهی به بخارا و من گمان می کنم جامۀ زندنیچی منسوب به این ده است و این نسبت مانند نسبت به انزلی است که انزلیچی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دهی است به بخارا و از آن ده است ابوحامد احمد بن موسی و محمد بن سعید که محدثانند و محمد بن محمد که مقری ماوراءالنهر است و محمد بن احمد بن عازم. (منتهی الارب). قریه ای بزرگ از قرای بخارا به ماوراءالنهر و منسوب بدان در عربی زندنیجی است. (فرهنگ فارسی معین). کندزی بزرگ دارد و بازار بسیار و مسجد جامع هر آدینه آنجا نماز گذارند و بازار کنند و آنچه از وی خیزد آن را زندنیجی گویند که کرباس باشد، یعنی از دیه زندنه، هم نیکو باشد و هم بسیار بود و از آن کرباس به بسیاردیهای بخارا بافند و آن را هم زندنیجی گویند، از بهر آنکه اول بدین دیه پدید آمده است و از آن کرباس به همه ولایتها برند چون عراق و فارس و کرمان و هندوستان و غیر آن و همه بزرگان و پادشاهان از آن جامه سازند و به قیمت دیبا بخرند. (تاریخ بخارا ص 17 و 18). رجوع به همین کتاب، زندپیچی، زندنی و زندنیجی شود
نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است. (ابن سمعانی از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخارا چهار فرسنگ و در سمت شمال شهر واقع است. (از معجم البلدان). نام دهی به بخارا و من گمان می کنم جامۀ زندنیچی منسوب به این ده است و این نسبت مانند نسبت به انزلی است که انزلیچی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دهی است به بخارا و از آن ده است ابوحامد احمد بن موسی و محمد بن سعید که محدثانند و محمد بن محمد که مقری ماوراءالنهر است و محمد بن احمد بن عازم. (منتهی الارب). قریه ای بزرگ از قرای بخارا به ماوراءالنهر و منسوب بدان در عربی زندنیجی است. (فرهنگ فارسی معین). کندزی بزرگ دارد و بازار بسیار و مسجد جامع هر آدینه آنجا نماز گذارند و بازار کنند و آنچه از وی خیزد آن را زندنیجی گویند که کرباس باشد، یعنی از دیه زندنه، هم نیکو باشد و هم بسیار بود و از آن کرباس به بسیاردیهای بخارا بافند و آن را هم زندنیجی گویند، از بهر آنکه اول بدین دیه پدید آمده است و از آن کرباس به همه ولایتها برند چون عراق و فارس و کرمان و هندوستان و غیر آن و همه بزرگان و پادشاهان از آن جامه سازند و به قیمت دیبا بخرند. (تاریخ بخارا ص 17 و 18). رجوع به همین کتاب، زندپیچی، زندنی و زندنیجی شود
دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد با 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه گیلان. راه آن اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ کلهرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد با 150 تن سکنه. آب آن از رود خانه گیلان. راه آن اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ کلهرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از: کند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد: میل کش چشم خیالات شو کندنه پای خرابات شو. نظامی. رجوع به کند شود
از: کُند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد: میل کش چشم خیالات شو کندنه پای خرابات شو. نظامی. رجوع به کند شود
هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره. هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال. هر یک از استخوانهای سینۀ پهلو. قبرقه. هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سینه را از جهات طرفی احاطه کرده و از جلو به استخوان سینه (عظم قص) و از خلف به مهره های پشتی مربوطند، به استثنای دوزوج آخر که موّاجند و ضمناً زوجهای هشتم و نهم و دهم مستقیماً به استخوان سینه مربوط نیستند بلکه به غضروف دنده های فوقانی ارتباط دارند. (از یادداشت مؤلف). در استخوان بندی انسان، هر یک از دوازده جفت استخوان کمانی شکل، جزء استخوان های تنه، که از عقب به ستون فقرات متصل می شوند، ده جفت از آنها به جناغ سینه متصل اند و دو جفت آخر آزادند. (دایرهالمعارف فارسی). - امثال: دنده به قضا دادن. (امثال و حکم دهخدا). دنده را اشتر شکست و تاوان را خر داد. (امثال و حکم دهخدا). کدام دنده بخوابانمت که بادت درنرود. (امثال و حکم دهخدا). نمیدانم امروز از چه دنده ای برخاسته اید. (یادداشت مؤلف). - به دندۀ راست یا چپ خفتن، بر جانب راست یا چپ خفتن. (یادداشت مؤلف). - دنده به جگر فشردن، با تعبی سخت شکیبایی کردن. (یادداشت مؤلف). - یک دنده، آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ یک دنده شود. - یک دنده کم داشتن، در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. (یادداشت مؤلف). ، هر یک از پره های چرخ آسیا و امثال آن. هر یک از دنده های چرخ و میلۀ دندانه دار ماشین. (یادداشت مؤلف) ، دندانه. پنجه. - دنده زدن، با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. (یادداشت مؤلف). - دنده کشی، دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. (یادداشت مؤلف). ، هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه: شانۀ دنده درشت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از قسمتهای یک کونۀ سیر. هر یک از قسمتهای هلالی شکل سیر که مجموع آن یک میوۀ سیر باشد، گره سیر و مانند آن. فوم. دندانه. پولک. سیرچه. دندانۀ سیر. سن ّ ثوم. سن. سنّه. یک پاره از یک دانۀ سیر. که در پوست جداست. (یادداشت مؤلف) ، نام قسمتی از لوازم متحرکۀ اتومبیل و آن مجموعه ای است از چرخهای گرد دندانه دار که روی دو میله تعبیه شده اند، میلۀ نخستین محور کلاچ یا شفت است که امتداد آن را محور طرف میل گاردان نامند. چرخ های مضرس روی این دو محور واسطه است که خود آنها ثابتند. میلۀ دوم محور واسطه است که خود در تمام مدتی که موتور کار می کند با آن می گردد. این چرخها و میله ها در جعبه ای که آن را جعبه دنده یا گیربکس نامند قرار دارند و به وسیلۀ محور شفت ومیل گاردان به موتور متصلند و از یک سو به اهرمی که سر آن در داخل اتاق نزدیک فرمان و در دسترس راننده قرار دارد و دسته دنده نامیده می شود متصل است. حرکتی که به دسته داده شود سبب اتصال و درگیری چرخهای مضرس دو محور با هم و گرفتن نیرو از موتور و حرکت اتومبیل می گردد. اتومبیلهای سواری معمولاً دارای چهار یا پنج دنده می باشند که سه یا چهار دنده برای جلو راندن ماشین و یکی برای عقب راندن آن می باشد. دندۀ یک چون دایره اش کوچکتر از دندۀ دو است قدرت محرکۀ اتومبیل در آن بسیار ولی برعکس سرعت اتومبیل کمتر است و همچنین است دندۀ دو نسبت به دندۀ سه و دندۀ سه نسبت به دندۀ چهار. از این دنده ها بترتیب برای استفاده از قدرت و سپس سرعت استفاده می شود. - دندۀ اتوماتیک، دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود. - دندۀ میل سوپاپ، دنده ای است که روی سر میلۀ سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دندۀ میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی میلۀ میل سوپاپ که به نام بادامک می باشد برای باز و بسته کردن سوپاپ است
هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره. هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال. هر یک از استخوانهای سینۀ پهلو. قبرقه. هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سینه را از جهات طرفی احاطه کرده و از جلو به استخوان سینه (عظم قص) و از خلف به مهره های پشتی مربوطند، به استثنای دوزوج آخر که موّاجند و ضمناً زوجهای هشتم و نهم و دهم مستقیماً به استخوان سینه مربوط نیستند بلکه به غضروف دنده های فوقانی ارتباط دارند. (از یادداشت مؤلف). در استخوان بندی انسان، هر یک از دوازده جفت استخوان کمانی شکل، جزء استخوان های تنه، که از عقب به ستون فقرات متصل می شوند، ده جفت از آنها به جناغ سینه متصل اند و دو جفت آخر آزادند. (دایرهالمعارف فارسی). - امثال: دنده به قضا دادن. (امثال و حکم دهخدا). دنده را اشتر شکست و تاوان را خر داد. (امثال و حکم دهخدا). کدام دنده بخوابانمت که بادت درنرود. (امثال و حکم دهخدا). نمیدانم امروز از چه دنده ای برخاسته اید. (یادداشت مؤلف). - به دندۀ راست یا چپ خفتن، بر جانب راست یا چپ خفتن. (یادداشت مؤلف). - دنده به جگر فشردن، با تعبی سخت شکیبایی کردن. (یادداشت مؤلف). - یک دنده، آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ یک دنده شود. - یک دنده کم داشتن، در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. (یادداشت مؤلف). ، هر یک از پره های چرخ آسیا و امثال آن. هر یک از دنده های چرخ و میلۀ دندانه دار ماشین. (یادداشت مؤلف) ، دندانه. پنجه. - دنده زدن، با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. (یادداشت مؤلف). - دنده کشی، دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. (یادداشت مؤلف). ، هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه: شانۀ دنده درشت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از قسمتهای یک کونۀ سیر. هر یک از قسمتهای هلالی شکل سیر که مجموع آن یک میوۀ سیر باشد، گره سیر و مانند آن. فوم. دندانه. پولک. سیرچه. دندانۀ سیر. سن ّ ثوم. سن. سنّه. یک پاره از یک دانۀ سیر. که در پوست جداست. (یادداشت مؤلف) ، نام قسمتی از لوازم متحرکۀ اتومبیل و آن مجموعه ای است از چرخهای گرد دندانه دار که روی دو میله تعبیه شده اند، میلۀ نخستین محور کلاچ یا شفت است که امتداد آن را محور طرف میل گاردان نامند. چرخ های مضرس روی این دو محور واسطه است که خود آنها ثابتند. میلۀ دوم محور واسطه است که خود در تمام مدتی که موتور کار می کند با آن می گردد. این چرخها و میله ها در جعبه ای که آن را جعبه دنده یا گیربکس نامند قرار دارند و به وسیلۀ محور شفت ومیل گاردان به موتور متصلند و از یک سو به اهرمی که سر آن در داخل اتاق نزدیک فرمان و در دسترس راننده قرار دارد و دسته دنده نامیده می شود متصل است. حرکتی که به دسته داده شود سبب اتصال و درگیری چرخهای مضرس دو محور با هم و گرفتن نیرو از موتور و حرکت اتومبیل می گردد. اتومبیلهای سواری معمولاً دارای چهار یا پنج دنده می باشند که سه یا چهار دنده برای جلو راندن ماشین و یکی برای عقب راندن آن می باشد. دندۀ یک چون دایره اش کوچکتر از دندۀ دو است قدرت محرکۀ اتومبیل در آن بسیار ولی برعکس سرعت اتومبیل کمتر است و همچنین است دندۀ دو نسبت به دندۀ سه و دندۀ سه نسبت به دندۀ چهار. از این دنده ها بترتیب برای استفاده از قدرت و سپس سرعت استفاده می شود. - دندۀ اتوماتیک، دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود. - دندۀ میل سوپاپ، دنده ای است که روی سر میلۀ سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دندۀ میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی میلۀ میل سوپاپ که به نام بادامک می باشد برای باز و بسته کردن سوپاپ است
هر یک از استخوان های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره ها وصل می شود، وسیله ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل از دنده چپ بلند شدن: کنایه از سر حال نبودن
هر یک از استخوان های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره ها وصل می شود، وسیله ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل از دنده چپ بلند شدن: کنایه از سر حال نبودن