مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
مقابلِ زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مِثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن
نعت فاعلی از دمیدن. که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده. نفّاخ. نفّاث. دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله. آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح. نافخ. (یادداشت مؤلف). متنفس. آنکه نفس کشد. دم زننده. (یادداشت مؤلف) : عربده، مار دمندۀ بی زهر. (مهذب الاسماء) : حفاث، ماری باشد دمندۀ بی زهر. (یادداشت مؤلف) : خروش دمنده برآمد ز کوه ستاره شداز تف ّ آتش ستوه. فردوسی. دمنده دمان گاودم بر درش برآمد خروشیدن از لشکرش. فردوسی. ، فریادکننده. (آنندراج). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریادزننده، روشن و تابان و سوزان. - شمع دمنده، با پرتو و لمعان. تشعشعکننده: ز شمع دمنده چنان رفت نور کز او ماند بیننده را چشم دور. نظامی. ، وزنده. (ناظم الاطباء) ، آه کشنده: به پیکانش تن آتش دمنده به پیکارش دل آتش فگار است. مسعودسعد. ، خروشان. خشمگین. دمان. شورنده. غرنده. (یادداشت مؤلف) : دمنده سیه دیوشان پیشرو همی بآسمان برکشیدند غو. فردوسی. - اژدهای دمنده، دمنده اژدها، اژدها که سخت نفس زند و بغرد. (یادداشت مؤلف) : دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در. لبیبی. یکی اژدهای دمنده چو بادی یکی از نخیزش گزنده چو ماری. عسجدی. ندیدم چون رضایش کیمیایی نه چون خشمش دمنده اژدهایی. (ویس ورامین). - پیل دمنده، پیل خشمگین. فیل خروشان و خشمناک: نیل دهنده تویی به گاه عطیّت پیل دمنده به گاه کینه گزاری. رودکی. چو پیل دمنده گو پیلتن که خوار است بر چشم او انجمن. فردوسی. بپوشید رستم سلاح نبرد چو پیل دمنده برانگیخت گرد. فردوسی. چو پیل دمنده مر اورا بدید به کردار کوهی بر او بر دوید... به زال آگهی شد که رستم چه کرد ز پیل دمنده برآورد گرد. فردوسی. شیر درنده دیده فروافکند ز چشم پیل دمنده زهره براندازد از دهان. فرخی. - دمنده نهنگ، خروشان و خشمناک: گرازه بشد با سیامک به جنگ چو شیر ژیان با دمنده نهنگ. فردوسی. بشد پیش توران سپه او به جنگ بغرید همچون دمنده نهنگ. فردوسی. که کشتی درآمد به گرداب سنگ دهن باز کرد آن دمنده نهنگ. فردوسی. - دمنده هزبر،هزبر خروشان و خشمناک. - ، کنایه از پهلوانان دلاور وجنگجو و تازان: به اشکش بفرمود تا سی هزار دمنده هزبران نیزه گذار... فردوسی. - شیر دمنده، شیر خشمناک و غرنده. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت گر کار زار است کار چه شیر دمنده چه جنگی سوار. فردوسی. تو با شاه کسری بسنده نه ای اگر شیر وپیل دمنده نه ای. فردوسی. باغ شکفته ای چو درآیی به بزمگاه شیر دمنده ای چو درآیی به کارزار. فرخی. ، عجله کننده. شتابان و تازان. (یادداشت مؤلف) : بپوشید پس جوشن کارزار به رخش دمنده برآورد بار. فردوسی
نعت فاعلی از دمیدن. که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده. نفّاخ. نفّاث. دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله. آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح. نافخ. (یادداشت مؤلف). متنفس. آنکه نفس کشد. دم زننده. (یادداشت مؤلف) : عربده، مار دمندۀ بی زهر. (مهذب الاسماء) : حفاث، ماری باشد دمندۀ بی زهر. (یادداشت مؤلف) : خروش دمنده برآمد ز کوه ستاره شداز تف ّ آتش ستوه. فردوسی. دمنده دمان گاودم بر درش برآمد خروشیدن از لشکرش. فردوسی. ، فریادکننده. (آنندراج). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریادزننده، روشن و تابان و سوزان. - شمع دمنده، با پرتو و لمعان. تشعشعکننده: ز شمع دمنده چنان رفت نور کز او ماند بیننده را چشم دور. نظامی. ، وزنده. (ناظم الاطباء) ، آه کشنده: به پیکانش تن آتش دمنده به پیکارش دل آتش فگار است. مسعودسعد. ، خروشان. خشمگین. دمان. شورنده. غرنده. (یادداشت مؤلف) : دمنده سیه دیوشان پیشرو همی بآسمان برکشیدند غو. فردوسی. - اژدهای دمنده، دمنده اژدها، اژدها که سخت نفس زند و بغرد. (یادداشت مؤلف) : دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در. لبیبی. یکی اژدهای دمنده چو بادی یکی از نخیزش گزنده چو ماری. عسجدی. ندیدم چون رضایش کیمیایی نه چون خشمش دمنده اژدهایی. (ویس ورامین). - پیل دمنده، پیل خشمگین. فیل خروشان و خشمناک: نیل دهنده تویی به گاه عطیّت پیل دمنده به گاه کینه گزاری. رودکی. چو پیل دمنده گو پیلتن که خوار است بر چشم او انجمن. فردوسی. بپوشید رستم سلاح نبرد چو پیل دمنده برانگیخت گرد. فردوسی. چو پیل دمنده مر اورا بدید به کردار کوهی بر او بر دوید... به زال آگهی شد که رستم چه کرد ز پیل دمنده برآورد گرد. فردوسی. شیر درنده دیده فروافکند ز چشم پیل دمنده زهره براندازد از دهان. فرخی. - دمنده نهنگ، خروشان و خشمناک: گرازه بشد با سیامک به جنگ چو شیر ژیان با دمنده نهنگ. فردوسی. بشد پیش توران سپه او به جنگ بغرید همچون دمنده نهنگ. فردوسی. که کشتی درآمد به گرداب سنگ دهن باز کرد آن دمنده نهنگ. فردوسی. - دمنده هزبر،هزبر خروشان و خشمناک. - ، کنایه از پهلوانان دلاور وجنگجو و تازان: به اشکش بفرمود تا سی هزار دمنده هزبران نیزه گذار... فردوسی. - شیر دمنده، شیر خشمناک و غرنده. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت گر کار زار است کار چه شیر دمنده چه جنگی سوار. فردوسی. تو با شاه کسری بسنده نه ای اگر شیر وپیل دمنده نه ای. فردوسی. باغ شکفته ای چو درآیی به بزمگاه شیر دمنده ای چو درآیی به کارزار. فرخی. ، عجله کننده. شتابان و تازان. (یادداشت مؤلف) : بپوشید پس جوشن کارزار به رخش دمنده برآورد بار. فردوسی
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
نام خواهر مشرح و محوّس و جمد و أبضعه از بنی معدیکرب، که هر چهار را لعنت کرد نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 شود
نام خواهر مِشرَح و محوِّس و جَمَد و أبضعه از بنی معدیکرب، که هر چهار را لعنت کرد نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 شود
فوت کرده. پف کرده، که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند: ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کآمد سرافیل و صور. نظامی. ، آماسیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. بالاآمده از پوکی. (یادداشت مؤلف) : رخاخ، زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. باجر، کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب) ، خروشیده. غریده: شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده. منوچهری. ، رسته و روییده. (ناظم الاطباء) : بگذر ای دوست تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده بر گل من. (گلستان). ، شکوفه، ممتدشده، وزنده و شکفته، وزیده. (ناظم الاطباء) ، طلوع کرده. (یادداشت مؤلف). -دمیدۀ صبح، سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء) ، برافروخته. سرخ شده. برتافته: بفرمود تاطشتی از انگشت دمیده بیاوردند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 504)
فوت کرده. پف کرده، که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند: ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کآمد سرافیل و صور. نظامی. ، آماسیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. بالاآمده از پوکی. (یادداشت مؤلف) : رخاخ، زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. باجر، کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب) ، خروشیده. غریده: شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده. منوچهری. ، رسته و روییده. (ناظم الاطباء) : بگذر ای دوست تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده بر گِل ِ من. (گلستان). ، شکوفه، ممتدشده، وزنده و شکفته، وزیده. (ناظم الاطباء) ، طلوع کرده. (یادداشت مؤلف). -دمیدۀ صبح، سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء) ، برافروخته. سرخ شده. برتافته: بفرمود تاطشتی از انگشت دمیده بیاوردند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 504)