فوت کرده. پف کرده، که در آن بدمند. نای و بوق و مشک و هر چیزی که در آن دمیده باشند: ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کآمد سرافیل و صور. نظامی. ، آماسیده. بادکرده. ورم کرده. پف کرده. بالاآمده از پوکی. (یادداشت مؤلف) : رخاخ، زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. باجر، کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب) ، خروشیده. غریده: شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده. منوچهری. ، رسته و روییده. (ناظم الاطباء) : بگذر ای دوست تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده بر گل من. (گلستان). ، شکوفه، ممتدشده، وزنده و شکفته، وزیده. (ناظم الاطباء) ، طلوع کرده. (یادداشت مؤلف). -دمیدۀ صبح، سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء) ، برافروخته. سرخ شده. برتافته: بفرمود تاطشتی از انگشت دمیده بیاوردند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 504)