جدول جو
جدول جو

معنی دماسیین - جستجوی لغت در جدول جو

دماسیین
چسبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
سفت شدن، منجمد شدن، بستن و سفت شدن روغن در روی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ)
دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 3هزارگزی ورامین. آب آن از قنات تأمین می شود. سکنۀ آن 104 تن. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زِ شُ دَ)
دماندن. متعدی از دمیدن. (یادداشت مؤلف). تشرید. (دهار) ، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) :
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح.
مسعودسعد.
- بردمانیدن، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) :
بردمانیده علی رغم من ای ماه سما
چشمۀ مهر تو از چشمۀ نوش تو گیا.
مختاری غزنوی.
و رجوع به دماندن و دمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ همیان. (منتهی الارب). رجوع به همیان شود
لغت نامه دهخدا
(مادْ دی ین)
جمع واژۀ مادی در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادیون و مادی و ماده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است به صعید. (منتهی الارب). دهی بزرگ است به صعید در شرق نیل و بستانها و نخل فراوان دارد، و از آن ده است بدرالدین محمد بن ابی بکر مؤلف تعلیق الفرائد. (از یادداشت مولف)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بدرالدین محمد بن ابی بکر بن عمر... قرشی مخزومی دمامینی مالکی اسکندری. وی در سال 763 هجری قمری در اسکندریۀ مصر به دنیا آمد و در ادبیات به تحصیل پرداخت ودر نحو و نظم و خط و فقه و قرآن به مقامی شامخ رسیدو در مدارس مصر به تدریس پرداخت تا به استادی نحو در الازهر رسید. در سال 794 به اسکندریه بازگشت و پس از تصادفات و حوادث بسیار در سال 819 به حج رفت و به یمن وارد شد و از آنجا با کشتی به هندوستان عزیمت نمود و در آنجا سخت مورد استقبال و احترام قرار گرفت ودر سال 828 و به روایتی به سال 838 در شهر کلبرجا به مرض سکته در گذشت. از آثار اوست: 1- تحفه الغریب بشرح مغنی اللبیب. 2- العیون الفاخره الغامزه علی خبایا الرامزه. (از معجم المطبوعات). و نیز او راست: 1- مختصر حیوه الحیوان مؤلّف به سال 823، 2- شرح تسهیل مؤلّف به سال 820، که هر دو را به نام احمدشاه بن مظفرشاه از ملوک هند کرده و کتاب اخیر را تعلیق الفرائد نامیده است. 3- جواهر البحر در عروض و شرح آن معدن الجواهر. 4- شرح صحیح بخاری موسوم به مصابیح الجامع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ / نَ دَ)
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.).
بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَمْ ما)
کسانی که بر کیش شماس آتش پرست می باشند. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از برهان). قومی که کافر باشند. (غیاث). نام جماعتی که دین شماس عدل ترسا داشته باشند و ایشان را به عربی شماسی به تشدید میم گویند و این لغت عربی است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کشیشانی که موی میانۀ سر خود را میتراشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل:
پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود.
، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
حلزون. (دزی ج 2 ص 565)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادیین
تصویر مادیین
جمع مادی درحالت نصبی و جری (در فارسی مراعاتاین قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همایین
تصویر همایین
جمع همیان، از ریشه پارسی همیان ها از اربندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
((دَ))
منجمد شدن، سفت شدن، صورت گرفتن، تحقق یافتن، فایده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
((دَ))
باد کردن، ورم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماسبیان
تصویر دماسبیان
اکیزه تینه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بستن، منجمدشدن، خشک شدن، لخته شدن، نفع داشتن، بهره بردن، عاید شدن، مثمر واقع شدن، نتیجه دادن، به ثمر رسیدن، تحقق یافتن، قد دادن، رسیدن، ناگفته ماندن، ادا نشدن، انجام نشدن، ناتمام ماندن، بی حرکت ماندن 01 رس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
چسبیدن، برداشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چسباندن، گیردادن
فرهنگ گویش مازندرانی
مالاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
چسباندن، مایه زدن، مثل: مایه زدن شیر و غیره
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل مخلوط کردن آرد یا گل با آب
فرهنگ گویش مازندرانی
خم شدن، در مقابل کسی کمر خم کردن، کرنش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیدن، مالش دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
چسباندن، گیر دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیر بده، بچسبان، بندکن
فرهنگ گویش مازندرانی