دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 3هزارگزی ورامین. آب آن از قنات تأمین می شود. سکنۀ آن 104 تن. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 3هزارگزی ورامین. آب آن از قنات تأمین می شود. سکنۀ آن 104 تن. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دماندن. متعدی از دمیدن. (یادداشت مؤلف). تشرید. (دهار) ، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح. مسعودسعد. - بردمانیدن، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : بردمانیده علی رغم من ای ماه سما چشمۀ مهر تو از چشمۀ نوش تو گیا. مختاری غزنوی. و رجوع به دماندن و دمیدن شود
دماندن. متعدی از دمیدن. (یادداشت مؤلف). تشرید. (دهار) ، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح. مسعودسعد. - بردمانیدن، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : بردمانیده علی رغم من ای ماه سما چشمۀ مهر تو از چشمۀ نوش تو گیا. مختاری غزنوی. و رجوع به دماندن و دمیدن شود
دهی است به صعید. (منتهی الارب). دهی بزرگ است به صعید در شرق نیل و بستانها و نخل فراوان دارد، و از آن ده است بدرالدین محمد بن ابی بکر مؤلف تعلیق الفرائد. (از یادداشت مولف)
دهی است به صعید. (منتهی الارب). دهی بزرگ است به صعید در شرق نیل و بستانها و نخل فراوان دارد، و از آن ده است بدرالدین محمد بن ابی بکر مؤلف تعلیق الفرائد. (از یادداشت مولف)
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بدرالدین محمد بن ابی بکر بن عمر... قرشی مخزومی دمامینی مالکی اسکندری. وی در سال 763 هجری قمری در اسکندریۀ مصر به دنیا آمد و در ادبیات به تحصیل پرداخت ودر نحو و نظم و خط و فقه و قرآن به مقامی شامخ رسیدو در مدارس مصر به تدریس پرداخت تا به استادی نحو در الازهر رسید. در سال 794 به اسکندریه بازگشت و پس از تصادفات و حوادث بسیار در سال 819 به حج رفت و به یمن وارد شد و از آنجا با کشتی به هندوستان عزیمت نمود و در آنجا سخت مورد استقبال و احترام قرار گرفت ودر سال 828 و به روایتی به سال 838 در شهر کلبرجا به مرض سکته در گذشت. از آثار اوست: 1- تحفه الغریب بشرح مغنی اللبیب. 2- العیون الفاخره الغامزه علی خبایا الرامزه. (از معجم المطبوعات). و نیز او راست: 1- مختصر حیوه الحیوان مؤلّف به سال 823، 2- شرح تسهیل مؤلّف به سال 820، که هر دو را به نام احمدشاه بن مظفرشاه از ملوک هند کرده و کتاب اخیر را تعلیق الفرائد نامیده است. 3- جواهر البحر در عروض و شرح آن معدن الجواهر. 4- شرح صحیح بخاری موسوم به مصابیح الجامع. (یادداشت مؤلف)
بدرالدین محمد بن ابی بکر بن عمر... قرشی مخزومی دمامینی مالکی اسکندری. وی در سال 763 هجری قمری در اسکندریۀ مصر به دنیا آمد و در ادبیات به تحصیل پرداخت ودر نحو و نظم و خط و فقه و قرآن به مقامی شامخ رسیدو در مدارس مصر به تدریس پرداخت تا به استادی نحو در الازهر رسید. در سال 794 به اسکندریه بازگشت و پس از تصادفات و حوادث بسیار در سال 819 به حج رفت و به یمن وارد شد و از آنجا با کشتی به هندوستان عزیمت نمود و در آنجا سخت مورد استقبال و احترام قرار گرفت ودر سال 828 و به روایتی به سال 838 در شهر کلبرجا به مرض سکته در گذشت. از آثار اوست: 1- تحفه الغریب بشرح مغنی اللبیب. 2- العیون الفاخره الغامزه علی خبایا الرامزه. (از معجم المطبوعات). و نیز او راست: 1- مختصر حیوه الحیوان مؤلَّف به سال 823، 2- شرح تسهیل مؤلَّف به سال 820، که هر دو را به نام احمدشاه بن مظفرشاه از ملوک هند کرده و کتاب اخیر را تعلیق الفرائد نامیده است. 3- جواهر البحر در عروض و شرح آن معدن الجواهر. 4- شرح صحیح بخاری موسوم به مصابیح الجامع. (یادداشت مؤلف)
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.). بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها. ناصرخسرو
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. وَرَم. تورّم. تهبﱡج. حَدر. باد کردن. دروء. تَفرّق. وَرَم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متوَرم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.). بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها. ناصرخسرو
کسانی که بر کیش شماس آتش پرست می باشند. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از برهان). قومی که کافر باشند. (غیاث). نام جماعتی که دین شماس عدل ترسا داشته باشند و ایشان را به عربی شماسی به تشدید میم گویند و این لغت عربی است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کشیشانی که موی میانۀ سر خود را میتراشند. (ناظم الاطباء)
کسانی که بر کیش شماس آتش پرست می باشند. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از برهان). قومی که کافر باشند. (غیاث). نام جماعتی که دین شماس عدل ترسا داشته باشند و ایشان را به عربی شماسی به تشدید میم گویند و این لغت عربی است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کشیشانی که موی میانۀ سر خود را میتراشند. (ناظم الاطباء)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثل: پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود. ، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثل: پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود. ، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)