جدول جو
جدول جو

معنی دفعه - جستجوی لغت در جدول جو

دفعه
یک بار، یک نوبت
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
فرهنگ فارسی عمید
دفعه(دَ عَ)
ده کوچکی است از دهستان کشکوئیۀشهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دفعه(دَ عَ)
یک بار. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). ج، دفعات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دفعه(دَ عَ / عِ)
دفعه. دفعت. بار. وهله. مرحله. (فرهنگ فارسی معین). باره. مرتبه. (ناظم الاطباء). یک نوبت. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی). کرّه. کرت. پی. نوبه. نوبت. دست. مره: امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی).
- اول دفعه، نخستین بار: بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم. (تاریخ بیهقی).
- بیکدفعه، بیکبار. با هم. در یک وهله:
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
- ، در یک نوبت: این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعه او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن نگاه داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286).
- دفعه بدفعه، نوبت بنوبت. باربار. بتکرار. مکرراً. اززمانی بزمانی. (ناظم الاطباء).
- یکدفعه، دفعهً. ناگهان. فجاءهً. بطور ناگهانی.
- امثال:
حرف را به آدم یک دفعه می زنند. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
دفعه(دُ عَ)
باران که بیک بار آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پارۀ باران. (دهار). آب تیز. تیزآب. اول سیل. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دفع، دفعات، آنچه بریزد ازمشک یا آوند یکباره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شاخ آب. (دهار) ، آنچه جاری شود از باران و یا از خون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دفعه
یک نوبت، یکبار یکباره، ناگهان، بدون خبر، فوراً، یکدفعه
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
دفعه((دَ عِ))
بار، نوبت، مرحله
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
فرهنگ فارسی معین
دفعه
بار
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
فرهنگ واژه فارسی سره
دفعه
بار، پاس، کرت، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وهله
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفعه
تصویر صفعه
پس گردنی
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفته
تصویر دفته
آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، دفتین، بفتری، بف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
قطرۀ اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفعه
تصویر شفعه
حق همسایگی، حق تقدمی که همسایه و شریک ملک در خرید ملک همسایه یا سهم شریک دارد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ)
افزاریست مانند شانه. (از برهان). شانۀ جولاهگان است که به آن کار کنند و دفتین نیز گویند. (آنندراج). آلتی فلزی که دارای دسته ای است شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد. دفتین. دفه
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ عَ)
آلت دفع. (ناظم الاطباء). رجوع به مدفع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگهانی. یکبارگی. در این زمان. فی الفور. فوراً. فی الحال. (ناظم الاطباء). مقابل تدریجی. غیرتدریجی، بار دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ عَ)
اموالی که می دهند به دیگری و دفع میکنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ بَ مَ دَ)
ناگهان. ناگاه. یکباره. مغافصهً. از ناگاه. از ناگهان. بی خبر. غفلهً. بدون خبر. (ناظم الاطباء). فوراً.
- دفعهً واحده، یک باره. یک دفعه. بیکبار. بیکباره: پادشاه اسلام... فرمود که امری که بتدریج مضرت آن چنین معظم گشته و عموم مردم بدان معتاد شده اند دفع آن دفعهً واحده نتوان کرد، بطریق تأنی میسر شود. (تاریخ غازانی ص 274)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
دفعه. کرت. باره. نوبه. نوبت. بار. مرتبه. رجوع به دفعه و دفعه شود: رسولیها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بچند دفعت خواستند که برسولیها برود و حیلت کردتا از وی درگذشتی (اموی) . (تاریخ بیهقی ص 255)
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ رَ)
مؤنث دفر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). گندیده و بدبو. (ناظم الاطباء). رجوع به دفر شود
لغت نامه دهخدا
چشم زخم، نشان دیو و پری، بر گردید گی گونه یک دانه کبست، سیاهی که به سرخ زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفعه
تصویر صفعه
واحد سفع یک پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
ورفانی خواهشگری، هده همسایگی هده هنبازی، دیوانگی، چشم زخم حق همسایگی. یا حق شفعه. هر گاه مال غیر منقول قابل تقسیمی بین دو تن مشترک باشد و یکی از دو شریک حصه خود را به فصد بیع به شخص ثالثی منتقل کند شریک دیگر حق دارد قیمتی را که مشتری داده است به او بدهد و حصه مبیعه را تملک کند. این حق را حق شفعه و صاحب آن را شفیع گویند
فرهنگ لغت هوشیار
رانا دفع کننده راننده بر طرف کننده. یا قوه دافعه. قوه ای که نیروی دیگری را دفع کند مقابل جاذبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعه
تصویر رفعه
فر والایش بلند گاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعت
تصویر دفعت
دفعه، باره، نوبت، مرتبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعی
تصویر دفعی
ناگهانی یکبارگی ناگهانی یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته هفت برگ کوهی مشت روی کوهی (مارزیون کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
دانه اشک سرشک اشک سرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعه
تصویر درعه
پیه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی فلزی که دارای دسته ایست شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد دفتین دفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافعه
تصویر دافعه
((فِ عِ))
دفع کننده، برطرف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
((دَ عِ یا عَ))
اشک، سرشک
فرهنگ فارسی معین
((دَ تِ))
آلتی فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان پارچه هنگام بافتن پارچه آن را در دست گیرند و روی پود را می کوبند تا آن چه بافته شده جابه جا و محکم شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفعه
تصویر شفعه
((شُ عَ یا عِ))
حق همسایگی
فرهنگ فارسی معین