از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث) (آنندراج). سفرۀ میز. غذا حوله. مندیل. تاتلی. کندوری. ساروق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال سفره. و رجوع به دستارخوان شود
از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث) (آنندراج). سفرۀ میز. غذا حوله. مندیل. تاتلی. کندوری. ساروق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال سفره. و رجوع به دستارخوان شود
هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، عظم، سخوٰان، ستخوٰان، کنایه از قدرت، محکمی، هسته، برای مثال گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵ - ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸) استخوان شرمگاهی (عانه): استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد استخوان لامی: استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، عَظم، سُخوٰان، سُتَخوٰان، کنایه از قدرت، محکمی، هسته، برای مِثال گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵ - ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸) استخوان شرمگاهی (عانه): استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد استخوان لامی: استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
عظم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامۀ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشریح ذره بینی: از ملاحظۀ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیۀ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصۀ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری ’هاور’ بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22). حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ، استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کسر، استخوان بازو. عراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبۀ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبۀ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع، استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ، استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شظیّه. شظی ّ. شظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه، استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری) : به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش زاستخوان. فردوسی. همه خرد در تن شده استخوان چنان جسته از بیم رستم دوان. فردوسی. کردی آنجا بگور مر خود را همچنان استخوان که گشته رمیم. ناصرخسرو. از دست توخوش نایدم نواله زیراکه نواله ات پراستخوان است. ناصرخسرو. و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11). استخوان پیشکش کنم غم را زآنکه غم میهمان سگ جگر است. خاقانی. درآمد چو پیل استخوانی بدست کزو پیل را استخوان میشکست. نظامی. توان بحلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف. سعدی. چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی. سعدی. همیشه خصم تو در سایۀ همای بود ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد. (از سروری). مخفف آن ستخوان است: بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان. منوچهری. پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. - امثال: استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را. استخوان خوردۀ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد. استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود. اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند، در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند. مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد، نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید. ، گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب) ، استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلۀ آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفۀ آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
عَظْم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامۀ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشریح ذره بینی: از ملاحظۀ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیۀ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصۀ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری ’هاوِر’ بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22). حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ، استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر، استخوان بازو. عُراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبۀ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبۀ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع، استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخُر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ، استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شَظیّه. شَظی ّ. شِظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه، استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عِذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری) : به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش زاستخوان. فردوسی. همه خرد در تن شده استخوان چنان جسته از بیم رستم دوان. فردوسی. کردی آنجا بگور مر خود را همچنان استخوان که گشته رمیم. ناصرخسرو. از دست توخوش نایدم نواله زیراکه نواله ات پراستخوان است. ناصرخسرو. و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11). استخوان پیشکش کنم غم را زآنکه غم میهمان سگ جگر است. خاقانی. درآمد چو پیل استخوانی بدست کزو پیل را استخوان میشکست. نظامی. توان بحلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف. سعدی. چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی. سعدی. همیشه خصم تو در سایۀ همای بود ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد. (از سروری). مخفف آن ستخوان است: بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان. منوچهری. پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. - امثال: استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را. استخوان خوردۀ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد. استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود. اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند، در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند. مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد، نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید. ، گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب) ، استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلۀ آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفۀ آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مخفف استخوان است و بتازی عظم گویند. (برهان) : اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8). دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. زستخوان ماهی همی بر کنار بد افکنده هر یک فزون از چنار. اسدی. درختانشان تاک و دیوار و بام ز ستخوان ماهی بد و عود خام. اسدی. رجوع به استخوان شود
مخفف استخوان است و بتازی عظم گویند. (برهان) : اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8). دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانْشان جایی فکند دور و نگردد نگرانْشان. منوچهری. زستخوان ماهی همی بر کنار بد افکنده هر یک فزون از چنار. اسدی. درختانشان تاک و دیوار و بام ز ستخوان ماهی بد و عود خام. اسدی. رجوع به استخوان شود
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید: چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دست خون. فردوسی. دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین ندب ستان برخاست. خاقانی. در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریف است بس دغا. خاقانی. در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است. خاقانی. دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید. خاقانی. دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان بگسست. خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است. خاقانی. در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. خاقانی. دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر مائیم. خاقانی. کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او. خاقانی (دیوان ص 655). این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری. خاقانی. باحتیاط رو ای دل که دست خون است این که روح درگرو است و حریف بس طرار. ابن یمین (از جهانگیری). - دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن: بدانست هرمز که او دست خون ببازد همی زنده با رهنمون. فردوسی. - دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد: بردی دل فگار به یک دستبرد عشق جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری. مکی طولانی
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید: چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دست خون. فردوسی. دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین ندب ستان برخاست. خاقانی. در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریف است بس دغا. خاقانی. در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است. خاقانی. دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید. خاقانی. دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان بگسست. خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است. خاقانی. در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. خاقانی. دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر مائیم. خاقانی. کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او. خاقانی (دیوان ص 655). این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری. خاقانی. باحتیاط رو ای دل که دست خون است این که روح درگرو است و حریف بس طرار. ابن یمین (از جهانگیری). - دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن: بدانست هرمز که او دست خون ببازد همی زنده با رهنمون. فردوسی. - دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد: بردی دل فگار به یک دستبرد عشق جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری. مکی طولانی
خوانندۀ سحر. بانگ کننده به وقت سحر. مجازاً، مؤذن. - مرغ سحرخوان، بلبل. هزار. - ، خروس: تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم. سعدی. رجوع به ترکیبات مرغ شود
خوانندۀ سحر. بانگ کننده به وقت سحر. مجازاً، مؤذن. - مرغ سحرخوان، بلبل. هزار. - ، خروس: تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم. سعدی. رجوع به ترکیبات مرغ شود
دفترخواننده. کتاب خوان. شاهنامه خوان. کارنامه خوان. کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را خواند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه کتاب برای شاهی یا امیری و مانند آنان خواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ابوالحسن علی بن محمد شابشتی کاتب کتابدار عزیز بن المعز العبیدی و دفترخوان او بود که کتاب برای او می خوانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن خلکان)
دفترخواننده. کتاب خوان. شاهنامه خوان. کارنامه خوان. کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را خواند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه کتاب برای شاهی یا امیری و مانند آنان خواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ابوالحسن علی بن محمد شابشتی کاتب کتابدار عزیز بن المعز العبیدی و دفترخوان او بود که کتاب برای او می خوانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن خلکان)
دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است. ثابت (از آنندراج). ز خست خورد با زن آن کس که نان را کند معجر خویش دستارخوان را. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش در زمان او همین دستارخوان افتاده است. ؟ (از آنندراج). ، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غمر. کندوره. کندوری. مشوش: دلش خونابه جای محنت آمد تنش دستارخوان لعنت آمد. عطار. او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام... در تنور پر ز آتش درفکند آن زمان دستارخوان را هوشمند... گفت زآنکه مصطفی دست و دهان بس بمالید اندر این دستارخوان. مولوی. تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) : به من داد ازین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان. فردوسی (از لغت فرس)
دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است. ثابت (از آنندراج). ز خست خورد با زن آن کس که نان را کند معجر خویش دستارخوان را. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش در زمان او همین دستارخوان افتاده است. ؟ (از آنندراج). ، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غِمر. کندوره. کندوری. مشوش: دلش خونابه جای محنت آمد تنش دستارخوان لعنت آمد. عطار. او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام... در تنور پر ز آتش درفکند آن زمان دستارخوان را هوشمند... گفت زآنکه مصطفی دست و دهان بس بمالید اندر این دستارخوان. مولوی. تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) : به من داد ازین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان. فردوسی (از لغت فرس)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) : در سرای ملوک دست نیاز سنت نان و دست خوان برداشت. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) : در سرای ملوک دست نیاز سنت نان و دست خوان برداشت. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا
ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا
استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون دیدن استخوان به خواب هفت وجه بود. اول: امل و مال، دوم: خویشان، سوم: فرزند، چهارم: قیم خانه، پنجم: مال، ششم: برادران، هفتم: یار و انباز بود. اگر بیند کمه استخوان کسی را که شکسته بود می بست، دلیل کند که بزرگی و صنعتهای گوناگون یابد و کردار نیک کند و بعضی از معبران گفته اند کار بینوائی از او به نوا گردد.
استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون دیدن استخوان به خواب هفت وجه بود. اول: امل و مال، دوم: خویشان، سوم: فرزند، چهارم: قیم خانه، پنجم: مال، ششم: برادران، هفتم: یار و انباز بود. اگر بیند کمه استخوان کسی را که شکسته بود می بست، دلیل کند که بزرگی و صنعتهای گوناگون یابد و کردار نیک کند و بعضی از معبران گفته اند کار بینوائی از او به نوا گردد.