جدول جو
جدول جو

معنی دستارخوان

دستارخوان((دَ خا))
سفره، سفره بزرگ، دستمال سفره
تصویری از دستارخوان
تصویر دستارخوان
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با دستارخوان

دستارخوان

دستارخوان
سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان، برای مِثال به من داد ازاین گونه دستارخوان / که بر من جهان آفرین را بخوان (فردوسی - ۳/۳۷۵)
دستارخوان
فرهنگ فارسی عمید

دستارخوان

دستارخوان
دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی).
فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر
نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است.
ثابت (از آنندراج).
ز خست خورد با زن آن کس که نان را
کند معجر خویش دستارخوان را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش
در زمان او همین دستارخوان افتاده است.
؟ (از آنندراج).
، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غِمر. کندوره. کندوری. مشوش:
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستارخوان لعنت آمد.
عطار.
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام...
در تنور پر ز آتش درفکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند...
گفت زآنکه مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندر این دستارخوان.
مولوی.
تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) :
به من داد ازین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان.
فردوسی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا

دستار خوان

دستار خوان
سفره دراز که آنرا بالای خوان کرده در مجلس آورند، سفره، دستمال سفره
فرهنگ لغت هوشیار

دسترخوان

دسترخوان
از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث) (آنندراج). سفرۀ میز. غذا حوله. مندیل. تاتلی. کندوری. ساروق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال سفره. و رجوع به دستارخوان شود
لغت نامه دهخدا

دستارخوانچی

دستارخوانچی
متصدی دستارخوان. آنکه بر دستارخوان نظارت کند:
دلبر دستارخوانچی جان بجانش می کنم
سر به بالش می کشم دستار خوانش می کنم.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دست خوان

دست خوان
دستارخوان، سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان
دست خوان
فرهنگ فارسی عمید

دفترخوان

دفترخوان
دفترخواننده. کتاب خوان. شاهنامه خوان. کارنامه خوان. کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را خواند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه کتاب برای شاهی یا امیری و مانند آنان خواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ابوالحسن علی بن محمد شابشتی کاتب کتابدار عزیز بن المعز العبیدی و دفترخوان او بود که کتاب برای او می خوانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن خلکان)
لغت نامه دهخدا