جدول جو
جدول جو

معنی درگذاردن - جستجوی لغت در جدول جو

درگذاردن
(پَ دَ)
درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن: عفو ذنب،درگذاردن گناه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد.
(ویس و رامین).
همی گفت کای دادگر زینهار
ز ما این عذاب و بلا درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
الهی دلم را ز بد پاک دار
وگر زلت آید ز من درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
با عذر ندارم آشنائی
بل جرم به عذر درگذارم.
ناصرخسرو.
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار.
سوزنی.
مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. (سندبادنامه ص 293).
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
یکی را که عادت بود راستی
خطائی کند درگذارند از او.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی.
ز ما هرچه آید نیاید بکار
چنان کز تو آید ز ما درگذار.
نزاری قهستانی.
رجوع به درگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
درگذاردن
عفو کردن، در گذشتن
تصویری از درگذاردن
تصویر درگذاردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگذاردن
تصویر واگذاردن
واگذار کردن، تسلیم کردن، چیزی را در اختیار کسی گذاشتن
ترک کردن، ول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذراندن
تصویر درگذراندن
گذراندن، از حد برون بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ رَ / رِ دَ)
واگذار کردن. تسلیم کردن، ترک گفتن. فروگذار کردن: یا فروگذاشت کنم یا واگذارم چیزی را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام... ایمان نیاورده ام به قرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318) ، سپردن. حواله کردن. محول کردن: و کار به خدا واگذارد. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ دَ)
درگذرانیدن. عبور دادن. گذراندن:
مرز خراسان به مرزروم رساند
لشکر شرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
در کن ز آهنگ رزم، خصم ز میدان
درگذران تیر دلشکاف ز سندان.
منوچهری.
، عفو کردن. بخشیدن. بخشودن: درگذر تا درگذرانند. (خواجه عبداﷲ انصاری). بدانستم که عاجزم و زور و قوت از تست که خداوندی، چه باشد اگر این گناه از من بیچاره درگذرانی. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). تو اولی تری به فضل که این گناه بزرگ از من درگذرانی و عفو کنی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101).
گیرم که ز من درگذرانی به کرم
زآن شرم که دیده ای چه کردم چه کنم.
(منسوب به خیام).
و رجوع به درگذرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(با نَ / نِ کَ دَ)
درسپردن. سپردن. ترک کردن. واگذاشتن. تسلیم کردن. منکوب کردن: حسن گفت خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت یا حسن آنگاه کس نماند و بروند و به دشمن پیوندند و ما را درسپارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 33 و چ فیاض ص 35). رجوع به درسپردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ)
بزمین گذاشتن و رها کردن. از توجه خود دور داشتن چیزی را و نپرداختن بدان:
هر روز نو عتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار.
فرخی.
اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد. (کلیله و دمنه) ، آویختن پرده و جز آن را: اگر پرده فروگذارند بازنگردد. (قصص الانبیاء) ، از یاد بردن و نادیده گرفتن: خداوند کریم است مرا فرونگذارد. (تاریخ بیهقی). گمان نبرم که... جانب مرا فروگذارد. (کلیله و دمنه). رجوع به فروگذار و فروگذار کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ طَ)
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(لَءْمْ)
نگذاردن. مقابل گذاردن
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ حَ)
برگماشتن. برگماریدن:
گمانی مبر کاین ره مردمست
برین کار نیکو خرد برگمار.
ناصرخسرو.
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
ناصرخسرو.
و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ گَ تَ)
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح.
- کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در:
از آن پس یکی داستان برگشاد
سخنهای بایسته را در گشاد.
فردوسی.
کجا آن نو بنو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن.
نظامی.
گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت
براستان که بمیرم بر آستان ای دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ سُ دَ /دِ)
درگذار. غافر. غفار. غفور. (یادداشت مرحوم دهخدا). عفوّ. (مهذب الاسماء). بخشاینده. بخشایشگر
لغت نامه دهخدا
(لَخْیْ)
مقابل گذاردن. رجوع به گذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ اُ دَ / دِ)
درگذارنده. عفو کننده.
- نادرگذار، عفوناکننده. سخت گیر. رجوع به نادرگذار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو کَ دَ)
گذاشتن. نهادن:
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
فردوسی.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. (تاریخ بیهقی). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه)، عبور دادن. گذراندن:
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان.
فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
فردوسی.
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش.
فردوسی.
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
فردوسی.
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
فردوسی.
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
، سوراخ کردن:
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
(ویس و رامین).
، متعرض نشدن به کسی. آسیب نرساندن. صدمه نزدن: عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت:این مرد بزرگ است. (تاریخ سیستان). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی). یعقوب (لیث) را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طرۀ او باز کنید. (تاریخ طبرستان)، بازگذاشتن. رها کردن. ترک گفتن. واگذاشتن:
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند.
طیان.
ای پسر جنگ بنه بوسه بیار
اینهمه جنگ و درشتی بگذار.
فرخی.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم.
منوچهری.
بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم. (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338).
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (گلستان).
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان).
لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی.
سعدی (گلستان).
، طی کردن. سپردن:
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه.
دقیقی.
گذاریم یکچند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد.
فردوسی.
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری چنین جهان به تغافل.
ناصرخسرو.
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.
فرخی.
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار.
فرخی.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یکسال دمادم بخوشی عید گذاری.
فرخی.
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی.
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری.
فرخی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
خواجه بزرگ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی).
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار.
مسعودسعد.
بی من ورق که میشمارد؟
ایام چگونه میگذارد؟
نظامی.
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی.
نظامی.
نفس یک یک بشادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد.
نظامی.
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکره الاولیاء عطار) .عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری. (تذکره الاولیاء) .، منعقد کردن. برقرار کردن. برپا داشتن جشن و غیره:
فرخنده باد بر تو سده با چنین سده
ماهی هزار جشن گذاری و نگذری.
فرخی.
، باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد.
- فروگذاردن، رها کردن. تنها گذاردن. یاری نکردن: اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی).
- ، نهادن و گذراندن چنانکه از غربال: اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید).
- ، ترک گفتن: اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی).
- ، پوشیدن. افکندن بر: لطف باریتعالی... بر جرائم... پردۀ ستر فرومی گذارد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به جای آوردن. اطاعت کردن: و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
گزاردن. عفو کردن. بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) رجوع به درگذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگزاردن. انجام دادن. فیصله دادن. برگذراندن. و رجوع به برگذاشتن و برگزاردن شود، منتخب. انتخاب شده. (ناظم الاطباء). برتر. مرجح:
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بدیدند آن برگزینان چاج.
فردوسی.
بدست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.
فردوسی.
گرچه زبعد همه آمده ای در جهان
از همه ای برگزین بر همه کس افتخار.
خاقانی.
تخییر، برگزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
درگذاردن. گذشتن. عفو کردن. بخشودن. بخشایش. درگذشتن. صفح. تجاوز. آمرزش. اسجاح. (منتهی الارب) :
از ایشان گنه پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت.
اسدی.
اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفتی در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). بسیار زلت به افراط درگذاشته است. (تاریخ بیهقی). گفت فتوت درگذاشتن بود از برادران. (تذکرهالاولیاء عطار).
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت.
(گلستان سعدی).
تجازو، تکفیر، درگذاشتن گناه ازگناهکار. عفو، جرم از کسی درگذاشتن. (دهار). و رجوع به درگذاردن شود، یله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رها کردن. سر دادن:
فرود آمد و اسب را درگذاشت
بخفت و همی دل پر اندیشه داشت.
فردوسی.
، قرار دادن: تشبیک، انگشتان بهم درگذاشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واگذاردن
تصویر واگذاردن
تسلیم کردن تفویض کردن، ترک کردن فرو گذار کردن: (... یا فروگذاشت کنم یا واگذارم چیزی را ازآنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ)، حوله کردن بعهده کسی انداختن: (و کار بخدا واگذارده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاگذاردن
تصویر جاگذاردن
نهادن، قرار دادن، چیزی بجای نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسپاردن
تصویر درسپاردن
سپردن، ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگذاردن
تصویر واگذاردن
((گُ دَ))
تسلیم کردن، چیزی را در اختیار کسی قرار دادن، ترک کردن، واگذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذاشتن
تصویر درگذاشتن
((دَ. گُ تَ))
بخشیدن، عفو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذاردن
تصویر گذاردن
((گُ دَ))
گذاشتن، نهادن، طی کردن، سپردن، منعقد کردن، برقرار کردن
فرهنگ فارسی معین
جادادن، گذاشتن، نهادن، وضع کردن، وضع، طی کردن، عبور کردن، گذشتن، برپاداشتن، منعقد کردن، ترک کردن، رها کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انفاق کردن، رد کردن، خارج کردن، بیرون راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیرون آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی