جدول جو
جدول جو

معنی دروله - جستجوی لغت در جدول جو

دروله
(دَ لَ)
دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. واقع در 31هزارگزی جنوب باختری پاوه و 27 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه، با 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروده
تصویر دروده
دروشده، بریده شده با داس، درویده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هروله
تصویر هروله
تند راه رفتن، نوعی حرکت بین راه رفتن و دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درواه
تصویر درواه
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، دروا، اندروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درونه
تصویر درونه
کمان، قوس، رنگین کمان، کمان حلاجی، آنچه به شکل کمان باشد، خمیده، کمانی، برای مثال بنفشه زار بپوشید روزگار به برف / درونه گشت چنار و زریره شد شنگرف (کسائی - ۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوله
تصویر دوله
پشته، تپه، زمین سربالا یا سراشیب، گودال
گرد و غبار، گردباد
ناله، فریاد، زوزۀ سگ و شغال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوله
تصویر دوله
دول، دولچه، دلو کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درونه
تصویر درونه
مقابل برونه، درون، اندرون، شکم
درونج، گیاهی با ساقۀ بلند و مجوف که روی زمین می خوابد، برگ های شبیه برگ بادام، گل های زرد رنگ، ریشۀ گره دار و به شکل عقرب و طعم تلخ که در طب به کار می رود، درونک عقربی، درونک
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ لَ)
بازیی است مر طفلان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازیی است ایرانیان را و آن معرب است. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به درکله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ مُ)
معرب از دریوزه. دریوزه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، به کارهای دون و فرومایه پرداختن چون جولاهی و دربان و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ / دِ)
دروده شده. حصادکرده. محصود. حصید. حصیده. صریم. (دهار) :
کشتی از بس زار کشته، کشتزاری گشته لعل
سر دروده وز تن آواز امان انگیخته.
خاقانی (دیوان ص 397).
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده.
نظامی.
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده.
نظامی.
پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت.
نظامی.
هر روز به کوی تو جوانان
جان کاشته و جگر دروده.
میرخسرو (از آنندراج، ذیل درود).
جذامه، باقیمانده از کشت دروده. (منتهی الارب). انخلاء، دروده شدن گیاه تر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ لَ)
بازیچه ای است مر عجم را، یا نوعی از پاکوبی است، یا این لغت حبشیه است. (منتهی الارب). ابن درید در الجمهره گوید که آن بازیچه ای است کودکان را و گمان می کنم کلمه ای است حبشی. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به درقله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رهنمونی کردن و توفیق راست کرداری دادن. (آنندراج). ارشاد کردن. هدایت نمودن. (از اقرب الموارد). دلاله. رجوع به دلاله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَصْصُ)
بشتاب رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پایکوبی نمودن. (از منتهی الارب). رقص. (اقرب الموارد) ، گشاده گام رفتن. گشاده گام رفتن به ناز و خرامیدن. (از منتهی الارب). تبختر. (اقرب الموارد) ، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دروا. دروای. سرنگون. (برهان) (آنندراج). معلق. اندروا، حیران. (برهان) (آنندراج). سرگردان. متحیر. سرگشته:
ز بیم آتش تیغش که برشود به فلک
ستارگان همه در برج خویش درواهند.
امیر معزی (از جهانگیری)
دروای. دروا. درواژ. ضروری. (برهان) (آنندراج). لازم. واجب. مهم. (ناظم الاطباء).
- درواه تر، لازمتر. الزم. (ناظم الاطباء).
، سزاوار. شایسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به دروا و دروار و دروای شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ قَ)
در 18 میلی قلعۀ ایوب است به اسپانیا. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهر یا قریه ای است در اندلس و نسبت بدان دروقی ّ شود. (از معجم البلدان). شهری است کوچک و با تمدن، آباد و مملو از باغها و درختان رز، و همه چیز در آن فراوان و ارزان است. از شهر دروقه تا سرقسطه 5 میل و از شهر قلعۀ ایوب تا قلعۀ دروقه 18میل فاصله است. (از الحلل السندسیه). این شهر بفاصله 35 کیلومتری قلعۀ ایوب قرار دارد و اسپانیاییها آن را ’داروکه’ خوانند و آن در عهد تسلط مسلمین ترقی بسیار کرد و سوری داشت بطول 3 کیلومتر که 114 برج بر آن قرار داشت. این شهر را قلعه ای بود که مسلمانان آن را بر قطعه سنگ عظیمی ساخته بودند. (از حاشیۀ الحلل السندسیه ج 1 ص 105)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
رفتاری میان دویدن و رفتن و دویدن بعد عنق و شتاب رفتن. (منتهی الارب). نوعی از رفتار که پویه نیز گویند. (ناظم الاطباء). شتاب کردن در رفتن کمتر از خبب یا بین عدو و مشی. (اقرب الموارد) :
کرده پندازی گرد تله ای هروله ای
تا درافتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 189).
گفت: نی. گفتمش: بوقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کار درویشان را کردن. (از اقرب الموارد). درویشی. تدروش. (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخهو الدروشه فطاف البلاد و زار مرقدالشیخ عبدالقادر الکیلانی. (خلاصهالاثر). و رجوع به درویش و درویشی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
درون. (آنندراج). اندرون. مقابل بیرون:
لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا
او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم.
مولوی (از آنندراج)
، نهان. ضمیر. باطن:
چون غمزده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر.
امیرخسرو.
، به معنی درون که کنایه از شکم باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ یَ / لی یَ)
شهری است در ارض روم. (از معجم البلدان). شهری است به روم و عوام الناس آن را دولو گویند. (منتهی الارب). این شهر را درولایوم و دورولایوم نیز نامند که از شهرهای دولت روم شرقی بوده و اکنون در کنار آن شهری ساخته شده بنام اسکی شهر واقع در غرب ترکیۀ مرکزی با 122755 تن سکنه. این شهر مرکز صدور کف دریا و کروم و منیزیت است و بازار محصول کشاورزی می باشد و محل اتصال خطوط راه آهن است. دارای صناعت پنبه و سفال و چشمه های معدنی می باشد و از ابنیۀ تاریخی یازده مسجد دارد که یکی از آنها از دورۀ سلجوقی است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ نَ / نِ)
کمان حلاجان. (لغت فرس اسدی). کمان حلاج. (برهان). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. (جهانگیری). کمان حلاجی. (آنندراج) :
سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا.
رودکی.
میغ مانندۀ پنبه است و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
بنفشه زاربپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
سرو بودیم چند گاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
سر سرو سهی شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه.
(ویس و رامین).
کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونۀ حلاجان. (نوروزنامه ص 39).
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف
لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو
شبه قوس قزح نیست درونۀ نداف.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، قوس قزح. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ/ نِ)
به معنی درونک است و آن گیاهی باشد شبیه به عقرب. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که شبیه به کژدم باشد و آن را معرب ساخته اند درونج عقربی خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). و رجوع به درونج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
دهی است از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 60هزارگزی جنوب باختری بردسکن و سر راه مالرو عمومی بردسکن به درونه با 628 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ / یِ)
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی:
ز عالم هرکه دل ناکامه دارد
درویه رقعه اش در جامه دارد.
میرنظمی (از لسان العجم).
و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. واقع در 20هزارگزی شمال خاوری رزاب و 15هزارگزی جنوب راه شوسۀ مریوان به سنندج. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
ازار پوشاندن. (دهار). سراویل پوشاندن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ غِرْ رَ)
نواختن دهل. (از منتهی الارب). زدن طبل را. (از اقرب الموارد) ، نوعی از رفتار. (منتهی الارب). نوعی از مشی و راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
داماد را گویند که شوهر عروس باشد. (لغت شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دخوله
تصویر دخوله
آیباژ (عوارض ورود ورودیه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوله
تصویر دوله
پشته، تپه، گردباد، ناله و فریاد، و زوزه سگ و شغال هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روله
تصویر روله
فرانسوی غلتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروله
تصویر هروله
تند راه رفتن، لی لی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروله
تصویر فروله
توت فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروله
تصویر هروله
((هَ وَ لِ))
پویه، نوعی از حرکت بین راه رفتن و دویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درونه
تصویر درونه
((دَ نَ یا نِ))
کمان حلاجی، هر چیز که به شکل کمان باشد، قوس قزح
فرهنگ فارسی معین