جدول جو
جدول جو

معنی درنگرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

درنگرفتن
(لَ)
اثر نکردن. تأثیر نبخشیدن:
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کار برنگرفت.
نظامی.
، نچسبیدن. درنپیوستن: چون گل بر دیوار زنی اگر درنگیرد نقش آن لامحاله بماند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درز گرفتن
تصویر درز گرفتن
دوختن درز جامه، کنایه از کوتاه کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر گرفتن
تصویر بر گرفتن
گرفتن، برداشتن، برداشتن چیزی از روی زمین، ستردن یا برداشتن چیزی از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
آتش گرفتن، شعله ور شدن، سوختن، اثر کردن، تاثیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند
دسته جمعی خواندن و تکرارکردن
سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر گرفتن
تصویر سر گرفتن
آغاز شدن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ نَ / نِ پُ کَ دَ)
طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دق شود: گفت چه نشینی، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(زِ نُ / نِ / نَ دَ)
متوجع شدن: شکمش درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. (ترجمه تفسیر طبری).
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
او را (رابعه را) دیدم با کوزه ای شکسته... و خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی و گفت:دلم درد گرفت. (تذکره الاولیاء عطار). برق، درد گرفتن شکم گوسفندان از خوردن بروق. (تاج المصادر بیهقی)، متألم شدن. درد خاستن. مبتلی به درد و رنج شدن
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ دَ)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن:
بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد.
بیانا (از آنندراج).
- سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن.
، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وِ آ)
فراگرفتن: ردن ردناً، پراگرفت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ)
کسی را احمق فرض کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ تَ)
باردار شدن. بارآور شدن. میوه دار شدن:
گفتم که جز رسول بدانست وحی کس
گفتابجز نخیل رطب کی گرفت بر؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ کَدَ)
بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء).
صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب
بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل.
ابن یمین فریومدی.
بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمه تاریخ قم) ، برداشتن: قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود، شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) ، آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) :
بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را
فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت) ، گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن: مباداکه چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان).
اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی.
سعدی.
، پر کردن. (ناظم الاطباء) :
بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش
فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن.
قاآنی.
، محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن: اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، عادت کردن، واپس گرفتن، تصرف کردن، نگاه داشتن، ربودن، منقبض بودن، اسهال داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ غَنْ)
موافقت نکردن و درنگرفتن صحبت، درنگرفتن. (غیاث) (آنندراج). انجام نشدن: معامله سر نگرفت
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
درنگریستن. نگرستن. نگریستن. نگاه کردن. و رجوع به درنگریستن شود، تلطف. (ترجمان القرآن جرجانی). توجه کردن. عنایت کردن. و رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
گرفتن. مؤثر افتادن. کار کردن. کارگر افتادن. اثر کردن. کارگر شدن. (ناظم الاطباء). تأثیر کردن: گفت من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. (چهارمقاله).
سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی درنگیرد
زبانم موی شد زآوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد.
خاقانی.
خلاف آن شد که با من درنگیرد
گل آرد بید لیکن بر نگیرد.
نظامی.
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
شاه از این چند نکته های شگفت
کرد بر کار و هیچ درنگرفت.
نظامی.
با وی از هیچ لابه درنگرفت
پرده از روی کاربرنگرفت.
نظامی.
ملک را درگرفت آن دلنوازی
اساس نو نهاد از عشق بازی.
نظامی.
درگرفت این سخن به شاه جهان
کآگهی داشت از حساب نهان.
نظامی.
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
دمت گر صبح باشد درنگیرد.
نظامی.
غم یکی گنج است و رنج توچو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان.
مولوی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. (گلستان سعدی).
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی.
سعدی.
تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل.
سعدی.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینۀ شبگیر ما.
حافظ.
عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. (تاریخ قم ص 162)، موافق آمدن. (غیاث). سازگار آمدن:
صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است
تا با تو آشنائی ما درگرفته است.
صائب (از آنندراج).
چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت.
بابا فغانی (از آنندراج).
- درگرفتن صحبت، موافق و سازگار آمدن سخن دو تن:
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت.
صائب (از آنندراج).
- ، سازگار شدن همنشینی دو تن:
مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت
در میان شعله و خاشاک صحبت درگرفت.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- درگرفتن کار، رونق و جلوه پیدا کردن:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت.
حافظ.
، گرفتن و قبض کردن. (ناظم الاطباء). تناول. (دهار). دهمسه: کتمان، کتوم، درگرفتن مشک شیر یا شراب را. (از منتهی الارب). تداول، از یکدیگر درگرفتن در جنگ به نیزه. تلقف، زود درگرفتن. (دهار)، مشغول کردن. پرداختن. مشغول شدن:
به شب بازی فلک را درنگیری
به افسون ماه را در برنگیری.
نظامی.
، آغاز کردن. سر کردن. آغازیدن. پرداختن به:
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسب آنگه سخن درگرفت.
فردوسی.
همانگاه طنبور در بر گرفت
سرائیدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
پس آنگه به داد و دهش درگرفت
نیاز از دل سروران برگرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از این مار بوی ناخوش آید و هر که خواهد او را بکشد آن بوی بد درگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پرده از روی صفحه برگیرید
نوحۀ زار زار درگیرید.
مسعودسعد.
با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد. (سندبادنامه ص 108).
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی درگرفته.
نظامی.
- پی درگرفتن، دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن:
نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
نظامی.
، شروع شدن مذاکره یا نزاع و گل انداختن و گرم شدن آن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بانگ درگرفتن، آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن: روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. (تذکرهالاولیاء عطار).
، اتخاذ کردن. اخذ کردن. پیش گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دل که از درگاه تو محروم شد محروم دار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت.
خاقانی.
رهروی درگرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانۀ دشت.
نظامی.
، بر چیزی محیط شدن. (غیاث). اشتمال. انطواء. (دهار) : تطایر، درگرفتن ابر همه آسمان را. تطبیق، درگرفتن تمامۀ چیزی را. (از منتهی الارب). تدثر، جامه به خویشتن درگرفتن. (دهار)، پر کردن. آگندن. (ناظم الاطباء)، درپیوستن. قائم شدن. پیوستن: میان لشکر فلان و لشکر فلان جنگ سختی درگرفت. جدال درگرفتن. بزن بزن درگرفتن. جنگ تن به تن در کوچه ها و خیابانهای شهر میان دو سپاه درگرفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سال پارین باتو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین.
منوچهری.
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست.
نظامی.
، سوختن. (غیاث). سوختن و شعله کشیدن. (ناظم الاطباء). برافروختن آتش در چیزی. (آنندراج). مشتعل شدن. شعله ور گشتن. الو گرفتن. ملتهب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افروخته شدن. اثر کردن آتش در چیزی. آتش گرفتن: آتشی عظیم افروختند پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت و دیگر باره جملۀ سرای بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 32). و باد برد (آتش را) و آن آتش بر تواره ای زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا). آتشی در نی افتاد و قوت گرفت پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82).
ترا با من دم خوش درنگیرد
به قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
از پس چندین هزار پرده که در پیش داشت
روی تو یک جلوه کرد کون و مکان درگرفت.
عطار.
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت.
سعدی.
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر.
حافظ.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
سبزواری.
شوق بلبل را به صد بی تابی پروانه سوخت
شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت درگرفت.
اصفهانی (از آنندراج).
روحش دربگیرد، نفرینی است یعنی روحش شعله ور شود وبسوزد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آتش درگرفتن، آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. (ناظم الاطباء).
، روشن شدن آتش و چراغ. (غیاث)، روشن کردن. مشتعل ساختن: چون چراغی که هزار دفعه خاموش کنند و باز خواهند درگیرند. (قصص الانبیاء ص 207). عیالش آواز داد که به فلان همسایه شو قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم. (تذکرهالاولیاء عطار)، آتش زدن. به آتش شعله ور ساختن. مشتعل کردن:
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دق گرفتن
تصویر دق گرفتن
آک گرفتن، گواژ زدن طعن زدن مذمت کردن عیب گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
اتخاذ کردن اخذ کردن، آتش گرفتن مشتعل شدن، یا آتش در گرفتن آتش افتادن شعله ور شدن، اثر کردن تاثیر کردن، پرداختن مشغول شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربرگرفتن
تصویر دربرگرفتن
التزام، بغل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درز گرفتن
تصویر درز گرفتن
دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گرفتن
تصویر دل گرفتن
غمگین شدن، ملول گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
مشتعل شدن شعله کشیدن، از شدت حرارت بجان آمدن و بی تاب شدن: وای، گر گرفتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جر گرفتن
تصویر جر گرفتن
جر گرفتن کسیرا اوقاتوی تلخ شدن بغضب آمدن لج گرفتن: (فلانی از بس بیهوده اصرار کرد جرم گرفت) (یکی بود یکی نبود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رفتن
تصویر رنگ رفتن
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی، بیرنگ شدن، رنگ ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گرفتن
تصویر دم گرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
هم آواز شدن، دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل گرفتن
تصویر دل گرفتن
((دِ. گِ رِ تَ))
کنایه از شجاع شدن، روحیه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درز گرفتن
تصویر درز گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
دوختن شکاف جامه، کوتاه کردن سخن برای جلوگیری از فاش شدن رازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراگرفتن
تصویر فراگرفتن
((~. گِ رِ تَ))
گرفتن، بازگرفتن، تصرف کردن، محاصره کردن، در برگرفتن، شامل شدن، آموختن، یاد گرفتن 6- معلوم کردن، گسترش یافتن، پر کردن، عادت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گر گرفتن
تصویر گر گرفتن
((گُ گِ رِ تَ))
مشتعل شدن، مجازاً، بسیار خشمگین و تحریک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگرفتن
تصویر درگرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
تأثیر کردن، اثر کردن، روشن شدن، شعله ور شدن، در پیش گرفتن، آغاز کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروگرفتن
تصویر فروگرفتن
((~. گِ تَ))
تسخیر کردن، تصرف کردن، گرفتن، بازداشت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگریستن
تصویر درنگریستن
در نظر گرفتن، مشاهده کردن، ملاحظه کردن، لحاظ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در گرفتن
تصویر در گرفتن
اتخاذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراگرفتن
تصویر فراگرفتن
احاطه
فرهنگ واژه فارسی سره