جدول جو
جدول جو

معنی درنثار - جستجوی لغت در جدول جو

درنثار
(دُ نِ)
نثار کننده در. درپاش. درافشان:
خاطری درنثار چون دریا
فکرتی تیزمایه چون آذر.
سنائی.
دستش به ابر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان زربخش و درنثار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرنگار
تصویر فرنگار
(دخترانه)
دارای نقش ونگار با شکوه و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
مجرمی که برای عبرت دیگران سوار خر کرده و در شهر می گرداندند، برای مثال یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که تو را / هزار بار خرنبار بیش کرده عسس (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگار
تصویر پرنگار
هر چیزی که دارای نقش و نگار بسیار باشد، باغی که دارای گل های رنگارنگ باشد، برای مثال جهان دید بر سان باغ بهار / در و دشت و کوه و زمین پرنگار (فردوسی۲ - ۱۳۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرنجار
تصویر گرنجار
برنج زار، زمینی که در آن برنج کاشته باشند، کشتزار برنج، شالیزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنج زار، زمینی که در آن برنج کاشته باشند، کشتزار برنج، شالیزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درربار
تصویر درربار
دربار، گوهرافشان، مرواریدبار، کنایه از خوش سخن، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرنگار
تصویر زرنگار
کسی که با زر در روی چیزی نقش و نگار می کند، چیزی که با آب زر نگاشته یا نقاشی شده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ ری)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 4هزارگزی باختر راه مالرو مارز انگهران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
منقش شده با زر. مذهب. (ناظم الاطباء). جامه و عمارتی که نقش های زر در آن بکار کرده باشند. (آنندراج). مذهب. منقش بزر. منقش به ذهب. منقوش به زر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرنگارده. زرنگاشته. منقش به زر. طلاکوب. (فرهنگ فارسی معین). زرکاری شده. مزین به پیکرها و نقش های طلایی. به زر آراسته اعم از جامه، تخت، افسر، خانه و ایوان و جز این ها:
جوان را بر آن جامۀ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی.
سر شاه با افسر زرنگار
سر ماه با گوهر شاهوار.
فردوسی.
سوی خانه زرنگار آمدند
بدان مجلس شاهوار آمدند.
فردوسی.
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار.
فردوسی.
بهر گام بی تن سری ترک دار
بد افکنده چون مجمر زرنگار.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرمتر از نوبهار.
اسدی (گرشاسبنامه).
صانع قادر دگر ز بی غرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
ناصرخسرو.
هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هر یک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85).
نایب است از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان.
خاقانی.
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد.
خاقانی.
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح.
خاقانی.
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد.
نظامی.
کمرشمشیرهای زرنگارش
بگرد اندر شده زرین حصارش.
نظامی.
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار.
سعدی.
پردۀ زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت.
سعدی.
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی هم چو زر است.
صائب (از آنندراج).
به این الفت که با آرایش صورت تنم دارد
گلم گر خشت گردد در حصار زرنگار آیم.
ملا قاسم (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ)
ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری سعیدآباد و سر راه مالرو بلورد به گلناآباد. مزارع تخت، تورانی و جلالی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
گردش شخص مجرم سوار بر خر در اطراف شهر و کوی و برزن. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود، جمعیت و اجتماع و ازدحام. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
مخفف برنج زار است که شالی زار باشد. (برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم). رجوع به برنج زار و شالی زار شود، تیز. حدید. بران. (یادداشت دهخدا). آلتی تند و تیز و برا: تیغ برنده. (فرهنگ فارسی معین) ، گوارا و هاضم: آب برنده، گوارنده. (از آنندراج). که زود گوارد طعام را. محلل. گوارنده، سخت سرد: آبی برنده. (از یادداشت دهخدا) ، سخت ترش: سرکۀ برنده. (از یادداشت دهخدا) ، محوکننده. زداینده. ساینده. کاهنده، چنانکه اسید و ترش و جز آنها، کاری:
ز دارا چو روی زمین پاک شد
ترا زهربرّنده تریاک شد.
فردوسی.
، پیماینده. طی کننده:
یکی دشت پیمای برنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بُ رُ)
فوجی که بروز جنگ جانب دست راست پادشاه استاده باشد. (غیاث) (آنندراج). میمنۀ لشکر. (ناظم الاطباء). برانغار. رجوع به برانغار شود
لغت نامه دهخدا
(پُ نِ)
بسیارنقش:
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.
فردوسی.
پشیمان شد از کرد خود شهریار
از آن پنبه و جامۀ پرنگار.
فردوسی.
که یک روزمان هدیۀ شهریار
بود دوک با جامۀ پرنگار.
فردوسی.
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامۀ پرنگار.
فردوسی.
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پرنگار.
فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
دل را بدین نگار سپردم که داشتم
زو چون نگار خانه چین پرنگار دل.
سوزنی.
، با گلها و گیاهان رنگارنگ:
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار.
فردوسی.
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغهای شهریار.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
، مموّه. سفسطی:
به هر کار چربی بکار آوری
سخنها چنین پرنگار آوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ اُ دَ / دِ)
درگذارنده. عفو کننده.
- نادرگذار، عفوناکننده. سخت گیر. رجوع به نادرگذار شود
لغت نامه دهخدا
سوار کردن مجرم بر خر و در اطراف شهر گردانیدن او را، جمعیت اجتماع ازدحام، فتنه آشوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنجزار
فرهنگ لغت هوشیار
دیواری که در پیش در قلعه و محوطه خانه کشند، پرده ای که در پیش در خانه آویزند، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
در بین در میان در خلال (مکان زمان) : در اثنای راه. توضیح: لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمدار
تصویر درمدار
دارنده زوزندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگدار
تصویر درگدار
مهایک مودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیندار
تصویر دیندار
دارنده دین، متدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنگار
تصویر پرنگار
بسیار نقش دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرنغار
تصویر جرنغار
ترکی ستون چپ لشکری که سوی چپ شاه یا سپهسالار می تازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنجار
تصویر گرنجار
برنج زار شالی زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرنگار
تصویر زرنگار
منفش شده با زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرنجار
تصویر گرنجار
((گُ رِ))
برنجزار، شالیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرنگار
تصویر زرنگار
((زَ نِ))
زینت داده شده با زر، چیزی که با آب طلا نقاشی شده، طلاکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورنگار
تصویر دورنگار
((نِ))
فکس، دورنگار (واژه فرهنگستان)، دستگاهی برای مخابره تصویر نامه و اسناد و آن چه روی کاغذ آمده باشد، دورنویس، نمابر، پست تصویری، فاکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن، جمعیت، ازدحام مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
محل کاشت و برداشت برنج، مزرعه کشاورزی با محصول برنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دورنگار
تصویر دورنگار
فاکس، فکس
فرهنگ واژه فارسی سره
مؤمن، عابد
دیکشنری اردو به فارسی