جدول جو
جدول جو

معنی درزمون - جستجوی لغت در جدول جو

درزمون
(دَ رَ)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
درزمون
خیاط، دوزنده، درزی، سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرزمان
تصویر کرزمان
گرزمان، عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ، آسمان، سپهر، بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزمان
تصویر درزمان
رشته ای که برای دوختن چیزی به سوزن بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
پیرامون، اطراف و دور و بر کسی یا چیزی یا جایی، گرداگرد، دوروبر، دورتادور، گردبرگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
درحال، فی الفور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
زمین پهناور که قوم و طایفه ای در آنجا به سر ببرند، مرز و بوم، کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآمدن
تصویر درآمدن
داخل شدن، درون شدن، درون رفتن، بیرون آمدن، خارج شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ
آسمان، سپهر، برای مثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴)
بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دِ مُنْ)
از لاطینیه ارتیموانیس، دگل عقب کشتی: دهمتناز عقات البحریین بان ّ المرکب امالته الریح بقوتها الی احدالبرین و هو ضارب فیه فأمر رئیسهم بحطّ الشراع للحین، فلم یتحط شراع الصاری المعروف بالاردمون و عالجوه فلم یقدروا علیه لشده ذهاب الریح به فلما اعیاهم، مزّقه الرائس بالسکین قطعاً قطعاً... وفی اثناء هذه المحاوله سبح المرکب بکلکله علی البر بسکانیه و هی ارجاه اللتان یصرف بهما و قامت الصیحه الهائله فی المرکب فجأت الطامه الکبری و الصدعه التی لم نطق له جبراً... (رحلۀ ابن جبیر). تردت علینا الریح الغریبه فقصفت قریه الصاری المعروف بالاردمون و القت نصفها فی البحر مع ما اتصل بها من الشراع. (رحلۀ ابن جبیر). و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعاً یعرف بالدلون. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بَ زِ)
چیزی که آزمایش آن نتیجۀ بدی می دهد:
انده ارچه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست.
مسعودسعد.
و رجوع به آزمون شود
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ)
دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. کوهستانی و معتدل است. سکنه آن 413 تن، آب از قنات، محصول غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی چادرشب و ابریشم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایرانج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جمع واژۀ اردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَرَ)
رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان) (از آنندراج). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) :
جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود
بگسلد چون بیش از آن تابی که باید درزمان.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99).
در شهرگاه دوختن جامۀ عدوش
بر درزمان کنند همی درزیان زیان.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 119).
رجوع به درزمون و درزنان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
فی الفور. درحال. بزودی. بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری. علی الفور. فی الحال. یکایک:
شنید این سخن شاه شد بد گمان
فرستاده را جست هم در زمان.
فردوسی.
میان کیی تاختن را ببست
از آن شهر هم درزمان برنشست.
فردوسی.
ببردند هم درزمان پیش شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه.
فردوسی.
بریدند و هم درزمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد.
فردوسی.
چو بوسید شد درزمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
نوندی برافکند هم درزمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
درزمان گرددآتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد.
مسعودسعد.
آن پریزاده درزمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست.
نظامی.
دادند به شوهر جوانش
کردند عروس درزمانش.
نظامی.
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش بر زد کای فلان.
مولوی.
پس طلب کردند او را درزمان
آقچه ها دادندو گفتند ای فلان.
مولوی.
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری.
سعدی.
در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین ص 139)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
پیرامون، گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرزمان
تصویر هرزمان
هر وقت، هر ساعت: (آنکه مدام شیشه ام ازپی عیش داده است شیشه ام ازچه میبردپیش طبیب هرزمان) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
در حال فورا فی لافور. رشته و ریسمان تافته که در سوزن کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
سپهر، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
مملکت، مرزوبوم، اقلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیامون
تصویر دیامون
فرانسوی آبگین از سنگ های گرانبها الماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائمون
تصویر دائمون
دایمون یونانی همزاد، دیوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزمان
تصویر گرزمان
((گَ زْ))
عرش اعظم، فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزمین
تصویر سرزمین
((~. زَ))
مرز و بوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآمدن
تصویر درآمدن
((دَ مَ دَ))
داخل شدن، بیرون آمدن، نزدیک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدآزمون
تصویر بدآزمون
((~. زِ))
بدسابقه، نابکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
بعد، فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرزمان
تصویر دیرزمان
بلندمدت
فرهنگ واژه فارسی سره
نام دهکده ای در بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع مسکوره ی شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی شبیه جارو که نام های دیگرش ارزبون و ازفون است
فرهنگ گویش مازندرانی
نخ و سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
درمان، معالجه
فرهنگ گویش مازندرانی