پرستندۀ باد. مجازاً، هوی پرست. هوسباز: پیش آن بادپرستان بشکوه کوه ثهلان شوم انشأاﷲ. خاقانی، معرف را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرف که بادفروش نیز گویند. رجوع به بادپران، بادفروش، بادخان و بادپر شود، جای گذار باد در فراز و نشیب، اعنی بادگیر. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن درآید. (آنندراج). رجوع به بادپروا، بادخن، بادخان و بادگیر شود: برگذار حملۀ او بوقبیس تودۀ خاکی شمر در بادخوان. اثیر اخسیکتی (از آنندراج: بادپروا)
پرستندۀ باد. مجازاً، هوی پرست. هوسباز: پیش آن بادپرستان بشکوه کوه ثهلان شوم انشأاﷲ. خاقانی، معرف را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرف که بادفروش نیز گویند. رجوع به بادپران، بادفروش، بادخان و بادپر شود، جای گذار باد در فراز و نشیب، اعنی بادگیر. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن درآید. (آنندراج). رجوع به بادپروا، بادخن، بادخان و بادگیر شود: برگذار حملۀ او بوقبیس تودۀ خاکی شمر در بادخوان. اثیر اخسیکتی (از آنندراج: بادپروا)
خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار: هر آنگه کزین لشکر درپرست بنالد بر ما یکی زیردست. فردوسی. نباید که بر زیردستان ما ز دهقان و از درپرستان ما. فردوسی. بدو شادمان زیردستان او چه شهری چه از درپرستان او. فردوسی. بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی درپرست منند. فردوسی. چهارم که با زیردستان خویش همان با کهن درپرستان خویش. فردوسی. بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکری درپرستان ما. فردوسی. ، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : بازدر بستندش و آن درپرست بر همان امید آتش پا شده ست. مولوی
خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار: هر آنگه کزین لشکر درپرست بنالد بر ما یکی زیردست. فردوسی. نباید که بر زیردستان ما ز دهقان و از درپرستان ما. فردوسی. بدو شادمان زیردستان او چه شهری چه از درپرستان او. فردوسی. بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی درپرست منند. فردوسی. چهارم که با زیردستان خویش همان با کهن درپرستان خویش. فردوسی. بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکری درپرستان ما. فردوسی. ، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : بازدر بستندش و آن درپرست بر همان امید آتش پا شده ست. مولوی
در پرستنده. پرستندۀ در. پرستندۀ گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در سر حیوان خدا ننهاده ست کو بود در بند لعل و درپرست. مولوی. رجوع به در شود
در پرستنده. پرستندۀ در. پرستندۀ گوهر. جواهرخواه. مال دوست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در سر حیوان خدا ننهاده ست کو بود در بند لعل و درپرست. مولوی. رجوع به دُر شود