خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستندۀ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار: هر آنگه کزین لشکر درپرست بنالد بر ما یکی زیردست. فردوسی. نباید که بر زیردستان ما ز دهقان و از درپرستان ما. فردوسی. بدو شادمان زیردستان او چه شهری چه از درپرستان او. فردوسی. بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی درپرست منند. فردوسی. چهارم که با زیردستان خویش همان با کهن درپرستان خویش. فردوسی. بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکری درپرستان ما. فردوسی. ، آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : بازدر بستندش و آن درپرست بر همان امید آتش پا شده ست. مولوی