جدول جو
جدول جو

معنی دربن - جستجوی لغت در جدول جو

دربن
(دِ بِ)
بندر و شهری است از اتحادیۀ افریقای جنوبی، دارای 430900 تن سکنه. مرکز معادن زغال سنگ و استخراج آن و فلزکاری است. نام قدیم آن پرت ناتال بوده است
لغت نامه دهخدا
دربن
مواظبت، مراقبت، در قید و بند بودن، دربان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربند
تصویر دربند
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ
در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن
در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کربن
تصویر کربن
عنصر غیرفلزی جامد که در طبیعت به حالت های مختلف مانند الماس، گرافیت، دوده، زغال و کک یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربه
تصویر دربه
درپی، تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درون
تصویر درون
مقابل بیرون، میان چیزی یا جایی، دل، برای مثال تا توانی درون کس مخراش / کاندراین راه خارها باشد (سعدی - ۸۳)، کنایه از ضمیر، باطن، برای مثال درون ها تیره شد باشد که از غیب / چراغی برکند خلوت نشینی (حافظ - ۹۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربان
تصویر دربان
کسی که جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربر
تصویر دربر
در بغل، در کنار، در سینه
دربر داشتن: در بغل داشتن، شامل بودن
دربر کشیدن: در آغوش کشیدن
دربر گرفتن: شامل بودن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ)
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر:
ای ماهمه بندگان دربند
کس را نه بجز تو کس خداوند.
نظامی.
در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست
نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی
ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست.
سعید اشرف (از آنندراج).
- دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن:
نه دربند گاهم نه دربند جاه
نه خورشید خواهم نه روشن کلاه.
فردوسی.
و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت).
دو حاجت دارم و دربند آنم
برآور زآنکه حاجتمند آنم.
نظامی.
به نیک و بد مشو دربند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند.
نظامی.
برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن
چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ببین لکنتش در زبان تا بدانی
که دربند او هست شیرین زبانی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم).
- دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام).
- دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) :
نازم برسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند.
؟ (از آنندراج).
، محاصره. دربندان. شهربند:
به دربند سجستان آنکه روکرد
مثال کردۀ حیدر به خیبر.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
مرکّب از: در، باب + بند از بستن، دروند. لغهً به معنی پانه ای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه) است. (از حاشیۀ برهان و دزی)، تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء)، چفت در. نجاف. (از منتهی الارب)، کلان در: تابوت آدم علیه السلام بدو سپرد و آن تابوت از درۀ بیضا بود و آنرا دو در بود از زر سرخ و دربند از زمرد سبز. (تاریخ سیستان)،
ناگهان در خانه اش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید.
مولوی.
- در و دربند، در با آلات بستن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و غیره.
- ، مانع مدخل و رهگذر.
- بی در و دربند، بی هیچ مانعی در مدخل.
، هر دو تختۀ در که به آن درآیند می سازند و آنرا در عربی مصر عین خوانند. (آنندراج)، لنگۀ در:
دو در دارد این باغ آراسته
که دربند از آن هر دو برخاسته.
نظامی (آنندراج)،
در بیت فوق در بعضی نسخ ’دروبند’ به واو عطف ضبط شده که آن کنایه از نظام و آرایش بود چنانچه در این بیت:
دروبند اول که در بند یافت
بشرط خرد زآن خردمند یافت.
(از آنندراج)،
اما گفتۀ آنندراج در هر دو مورد استوار نیست و در شعر نظامی ’دربند’ معنی بند در دارد نه مصراع ولت در و ’دروبند’ در شاهد دوم نیز به معنی در و آلت بستن در است نه نظام و آرایش. (یادداشت لغت نامه) ، دروازه. (ناظم الاطباء)، دروازه های بازار که از آنها در اندرون بازار درآیند. (لغت محلی شوشترخطی)، در یا دروازه که در مدخل و کوچه و بازار قرارمی داده اند بدان اعتبار که کوچه ها نیز سرپوشیده بوده است، بنابراین دربند دژ یا دربند شهر یا قلعه، مدخل یا یکی از مدخلهای آن که به کوچه ای یا بازاری و محله ای منتهی میشد بوده است: پیغمبر گفت آن به تاریکی اندر است و با کوه قاف پیوسته، گفت چند خلق است آنجا پیغمبر علیه السلام گفت هر شارستانی را هزاردربند است و هر دربندی را هزار مرد نوبه است. (ترجمه طبری بلعمی)،
به دربند حصن اندر آمدفرود
دلیران در دژ ببستند زود.
فردوسی.
وز آنجا بساز از پی راه برگ
ببر هر دو را تا به دربندارگ.
فردوسی.
ز دربند دژ تا درازی سنگ
درفشست و پیلان و مردان جنگ.
فردوسی.
نکایتی عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر کرد وهمه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94 و 96)،
آزاد رسته از در و دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیده ایم.
خاقانی.
پار گفتم کز پی بانگ ملک
حصن دربند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و می گویم کنون
روس را دربندسان خواهد گشاد.
خاقانی (دیوان ص 496)،
به دربند آن ناحیت راه یافت.
نظامی.
با دو سه دربند کمر بند باش
کم زن این کم زدۀ چند باش.
نظامی.
در هر دربندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی)، درب الجوف، دربندی است به بصره. (منتهی الارب) ، کوچه ای که در دارد. کوچه های پهن و بسیار کوتاه که در آنها بسته می شود. کوچۀ بن بستی که دارای در و دروازه است، کوچۀ پهن و کوتاه. (لغات فرهنگستان) ، راه تنگ و صعب العبور در کوه. (ناظم الاطباء)، باب الابواب، دربندی است به خزر. بابه، دربندیست به روم. (منتهی الارب) ، راه هولناک و باخطری که دزدان و راهزنان در آنجا می باشند. (ناظم الاطباء) ، گذرگاه دریا که آنرا بندر خوانند. (از برهان) (غیاث)، شهری که بر گذرگاه دریا سازند و بندر مقلوب آنست. (از آنندراج) :
سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج.
مولوی.
جوانی خردمند و پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به دربند روم.
سعدی.
، دره. (ناظم الاطباء) ، قلعه و حصار. (غیاث) (آنندراج) :
به هر جای دربندها کرده شاه
برآورده برجش به خورشید و ماه.
زجاجی (ازآنندراج)،
- دربند عدم، دژ بی نشانی. قلعۀ عالم بی نشانی. دنیای حقیقی که در دسترس اندیشۀ بشری نیست. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
کی رسد جاسوس را آنجا قدم
کی بود مرصاد و دربند عدم.
مولوی.
، فاصله میان دو ولایت. (برهان) (غیاث)، مرز. ثغر. ثغره. دربند میان کفر و اسلام. (دهار) (مهذب الاسماء)،
- دربندان غیب، سرحدهای عالم غیب. مرزهای نادیدنی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب.
مولوی.
، سد. (ناظم الاطباء)، بند: در تازیان... اندر دربندیست میان دو کوه و بر او دریست که کاروان بدان در بیرون شوند و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم) ، سربند. چیزی که بدان دهانۀ ظرف یا مشکی را ببندند: کمتره، دربند مشک بستن دهان مشک را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2هزارگزی باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو مرز عراق، با 600 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و راه آن تابستان اتومبیل رو است و در موقع بارندگی با قایق آبی و موتوری میتوان از شطالعرب به خرمشهر، رفت و آمد نمود. ساکنین این ده از طایفۀ عریض هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درشن
تصویر درشن
هندی شاهنشین
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از عناصر شیمیائی است که بطور فراوان در اکثر ترکیبات آلی و معدنی وجود دارد و خالص هم در طبیعت یافت می شود، جز اعظم ترکیب چوب و زغال سنگ و نفت از کربن است و قسمت اعظم بدن موجودات زنده از ترکیبات کربنی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردن
تصویر دردن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دران
تصویر دران
روباه، جمع درن، ریمناک ها، جامه های کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
خوی گیری (عادت)، دلیری جنگ آمایی، آزمودن آزمودن آزمایش کردن، کار آزمودگی خبرگی، خو گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربر
تصویر دربر
در کنار، در سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربه
تصویر دربه
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درون
تصویر درون
اندرون، باطن، در شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربان
تصویر دربان
حافظ، نگهبان، حارس، نگاهدارنده در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربا
تصویر دربا
((دَ))
ضرورت، نیازمندی، سزاواری، شایستگی، دربایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربان
تصویر دربان
((دَ))
نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربت
تصویر دربت
((دُ بَ))
عادت، خو، تجربه، دلیری، هوشیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربه
تصویر دربه
((دُ بِ یا بَ))
آزمودن، آزمایش کردن، کار آزمودگی، خیرگی، خو گرفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ دِ))
در قید، درصدد، به قصد. ضح به این معنی لازم الاضافه است
دربند چیزی بودن: بدان علاقه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
دعایی که زردشتیان خوانند و بر خوردنی ها دمند و سپس خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
((دَ))
داخل، میان چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ))
کوچه بن بستی که در داشته باشد، دره، راه میان دو کوه، قلعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کربن
تصویر کربن
((کَ بُ))
عنصری است با علامت شیمیایی C، جامد و سیاه رنگ و متبلور و بی شکل که به صورت الماس و گرافیت و زغال در طبیعت یافت می شود. الماس خالص ترین انواع کربن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
باطن، وارد، داخل، بطن
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، بندی، زندانی، گرفتار، محبوس، مغلول، مقید، تنگ، تنگه، بن بست، دژ، قلعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد