جدول جو
جدول جو

معنی دخل - جستجوی لغت در جدول جو

دخل
مقابل خرج، درآمد، سود، بهرۀ مال، درآمدن
تصویری از دخل
تصویر دخل
فرهنگ فارسی عمید
دخل
(دِ)
دخل. (منتهی الارب). نیت مرد و مذهب او ودل و نهانی و جمیع امور آن. دخّل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دخل
(دُخْ خَ)
درشت اندام مجتمعخلقت، گوشت بی آمیز، علف که از بیخ درخت رسته باشد، پرهایی که داخل بود در ظهران و بطنان از پرها. (منتهی الارب). پر میانگی از بال مرغ، بنجشک کوهی. (مهذب الاسماء) ، مرغیست کوچک تیزرنگ. ج، دخاخیل، نیت مرد و نهانی او. دخل. دخل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دخل
(دُخْ خَ)
موضعیست نزدیک مدینه میان ظلم و ملحتین. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دخل
(دَ خَ)
دخل. تهمت، مفسده، فساد عقل و فساد جسم، مکر و فریب و بیوفایی، عیب حسب، بیماریی است، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). درختان انبوه، قومی که منسوب کنند خود را بسوی کسانی که نیستند از آنها. یقال: هم فی بنی فلان دخل، ای منتسبون معهم و لیسوا منهم. (منتهی الارب). گروهی که خود را به طایفه ای نسبت کنند و از ایشان نباشند. دخیل
لغت نامه دهخدا
دخل
(دَ)
درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن. ضد خرج. یقال: تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل. (منتهی الارب). سود. فایده. نفع. عایدی. وجهی که در نتیجۀشغل و کاری بدست آورند. ریع. (نصاب). بهره برداری. مقابل خرج. مقابل هزینه. مقابل نفقه. کرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانۀ شخص:
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینۀ من.
خاقانی.
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتۀ دهقان چکنم.
خاقانی.
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست.
نظامی.
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان. (گلستان سعدی). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیرۀ گوشه نشینان. (گلستان سعدی).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
؟
- دخل و خرج کردن، یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن.
- دخل و خرخ نکردن، یعنی خرج بیش از دخل شدن: استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف).
، اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت. (منتهی الارب). برداشت. بهره برداری غله: داس، آنچه دخل را دروند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد (در پرگ و تارم) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامۀ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144).
اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد
خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد.
مجدالدین بن رشید غزنوی (از لباب الالباب).
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید بچنگ.
سعدی.
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست.
مولوی.
، خراج:
سپاهیست اورا که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی.
فرخی.
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان.
فرخی.
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمندو به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار.
فرخی.
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او ماند کم.
فرخی.
اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت. (تاریخ سیستان).
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد.
مسعودسعد.
مدت دو سال تمام... عزالدین لالابک وسعید الدین... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42).
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم.
نظامی.
بنازی قلب ترکستان دریده
ببوسی دخل خوزستان خریده.
نظامی.
طبل زنان دخل ولایت برند
پیره زنان را بجنایت برند.
نظامی.
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذلکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی.
نظامی.
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم.
نظامی.
عبایی پلنگانه در تن کنند
به دخل حبش جامۀ زن کنند.
سعدی.
در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 35).
- دخل خوزستان، مالیات و خراج خوزستان:
به بوسی دخل خوزستان خریده.
نظامی.
- دخل ششتر، خراج و مالیات شوشتر:
گوهرآموده تاجی از سر خویش
با قبایی ز دخل ششتربیش.
نظامی.
(دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است).
- دخل ولایت، خراج و مالیات شهر.
، نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف)، ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج). در تداول دکانداران، صندوق یا صندوقچۀ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد:
از داغ تو و کهن دل ریش
برگشت چو دخل آن جفاکیش.
وحید (در تعریف محترفۀ صفاهان).
غوله. غولک. غلک. (یادداشت مؤلف)، ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد، در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست:
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است.
ابوطالب کلیم.
مشاطه به خال سیه آراست جبینت
در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود.
نعمت خان عالی.
خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است
کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است.
میرزا عبدالغنی قبول
دخل. (منتهی الارب) ، علت. (منتهی الارب). درد. داء، عیب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، خیانت. (مهذب الاسماء) ، کینه. تهمت، غدر. مکر. خدیعه، نیت مرد و مذهب او و دل و نهان و جمیع امور آن. دخل. دخّل. (منتهی الارب) ، بیشۀ شیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
دخل
(تَ غَبْ بُ)
دخل. (منتهی الارب). فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). تباه شدن عقل و تن، تباه شدن داخل کار کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دخل
(تَ غَ بَ)
دخول. درآمدن در چیزی. مقابل خرج. (غیاث). مقابل خروج. درآمدن. (غیاث) : کمین، دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن در کار و عمل کسی. (از غیاث).
- دفع دخل مقدر، جواب از سؤال مقدر. پیش گیری از اعتراضی و ایرادی ممکن.
، فاسد شدن عقل و جسم کسی. (منتهی الارب). دخل. (منتهی الارب). تباهی
لغت نامه دهخدا
دخل
در آمد، چیزی که حاصل شود
تصویری از دخل
تصویر دخل
فرهنگ لغت هوشیار
دخل
((دَ))
درآمد، عایدی
تصویری از دخل
تصویر دخل
فرهنگ فارسی معین
دخل
حاصل، درآمد، سود، عایدی، مداخل
متضاد: خرج، هزینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دخل
دخیل، دخیل شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدخل
تصویر مدخل
خسیس، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخلت
تصویر دخلت
باطن امر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَخْ خَ)
موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) ، شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُدَخْ خِ)
آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
کلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفتاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد خروج. (المنجد) (اقرب الموارد) ، اندرآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی). اندک اندک درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن چیزی اندک اندک. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از دخول. درآمده تر
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ / دُ لَ)
نیت مرد و نهانی آن. (منتهی الارب). دخله: خبث باطن و فساد دخلت او و بغی بر ولی نعمت او را بر آن داشت که آبروی ملک بریخت و خانه قدیم دولت بر باد داد. (ترجمه تاریخ یمینی). پوشیده نماند که عاقبت خداع وقصارای مکیدت که از خبث دخلت و فساد نحلت متولد باشد مذموم است. (جهانگشای جوینی). رجوع به دخله شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / دِ لَ)
آنکه در کار کسی مداخلت کند. (از منتهی الارب). دخیل
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / لَ)
مرغیست تیره رنگ، نیت مرد و مذهب و دل و نهانی آن: دخلل الرجل، صفائی درون خم، دخلل الحب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
گوشتی که داخل گوشت باشد. (منتهی الارب). هر گوشت جمعشده و گردآمده
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهیست بسیارخرما. (منتهی الارب). یاقوت گوید دهی است که به فراوانی خرما موصوف شده است و گمان میکنم به بحرین باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جای شهد نهادن زنبوران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
رنگی آمیخته در رنگی، آمیختن رنگی در رنگی، هو حسن الدخله، او نیکو روش است در کارهای خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ / دُ لَ / دَ لَ)
راز و نهانی و باطن کار و نیت مرد و نهانی او: دخلهالرجل. (منتهی الارب). دخلت: به خبث نخله و فساد دخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف به ود. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از شاعران ایرانی و از مردم اصفهان است که در عهد اکبرشاه به هندوستان رفته و در دربار وی در زمرۀ احدیان درآمده است. این رباعی از اوست:
این ساده دل آخر احدی خواهد شد
محتاج کلاه نمدی خواهد شد
از غایت اضطرار روزی صدبار
قربان بروت سرمدی خواهد شد.
(ازقاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدخل
تصویر تدخل
آرام آرام سوختن، اندک اندک در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
درون شو، راه دخول، راه در آمدن، گذرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخله
تصویر دخله
شب گردک (زفاف)، درون راز، درون، رنگ آمیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مُ خِ))
داخل کننده، درآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مَ خَ))
راه داخل شدن، جمع مداخل، محل درآمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخله
تصویر دخله
((دُ لَ))
باطن، درون
فرهنگ فارسی معین