جدول جو
جدول جو

معنی دبنگوز - جستجوی لغت در جدول جو

دبنگوز
(دَ بَ)
دشنامی است در تداول عامۀ فارسی زبانان. شتمی است
لغت نامه دهخدا
دبنگوز
دبنگ، الدنگ پفیوز تنبل
تصویری از دبنگوز
تصویر دبنگوز
فرهنگ لغت هوشیار
دبنگوز
((دَ بَ))
دبنگ، الدنگ، پفیوز، تنبل
تصویری از دبنگوز
تصویر دبنگوز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
ظرفی مانند سبد، طبق، کیسه یا صندوق، برای مثال کان تبنگوی اندر او دینار بود / آن ستد زایدر که ناهشیار بود (رودکی - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
گیج
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، بدخرد، غتفره، خام ریش، چل، گول، لاده، بی عقل، نابخرد، خرطبع، سبک رای، خل، تاریک مغز، انوک، ریش کاو، کاغه، غمر، تپنکوز، گردنگل، کهسله، شیشه گردن، کردنگ، دنگ، فغاک، کانا، دنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنفوز
تصویر بنفوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، پوز، برفوز، بتفوز، پتفوز، فرنج، فوز، بتپوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز، نوعی نخ برای دوختن جوال، توبره و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگو
تصویر بنگو
اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
لغت محلی گناباد، بارهنگ باشد بلغت مردم طهران. (ناظم الاطباء). لسان الحمل. (فهرست مخزن الادویه) (دمزن). بزر لسان الحمل. (بحر الجواهر). تخم لسان الحمل. (ناظم الاطباء). آذان الجدی. (منتهی الارب). برد و سلام. ذنب الفاره. سپندان تلخ را گویند. (آنندراج). خرگوش. خرگوشک. خرغول. (دمزن). خرغوله. خرقوله. خرقول. چرغول. چرغوله. جرغول. جرغوله. تخم سفید. بزوشه. مری زبانک. خنگ. زبان بره. کاردی. ریم آهنگ. ریم آهنج. خمخم. خوبکلا. خونکلا. جنیده. بترکی باغ پریاغی نامند. دوائی است. و رجوع به بارهنگ شود
لغت نامه دهخدا
آش هفت حبه، (آنندراج)، آش مرکب از نخود و باقلی و عدس و غیره که آش هفت دانه و آش عاشورا گویند، آش هفت دانه را گویند و آن آشی است مرکب از نخود و باقلا و عدس و امثال آن، (برهان)، نوعی غله باشد، (برهان)، چون دانکو مطلق حبوب است محتمل است که دانگو نیز صورتی و یا لهجه ای از دانکو باشد، رجوع به دانکو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
همان دبلون است بلغت اهل عراق وآن نوعی مسکوک زرین است و شنیده شده است که در عراق آنرا ابودبنون نیز گویند. (النقود العربیه ص 173)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
در تداول عامه، سخت احمق. بی مغز. دشنام گونه ای است مر احمق را. نادان. ابله. گول. مرد ابله و بداندام. (آنندراج). مردم مجدر و بدشکل و تنبل. (ناظم الاطباء). تبنگ. کودک قوی البدن و صحیح الاعضاء. (شعوری) :
تا رشته به دست این دبنگ است
این قافله تا به حشر لنگ است.
پرورد روزگار دون پرور
هر کجا مردکی دبنگ بود.
ابولفرد نصیرای (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 412). صندوق. (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام). صندوقی که آلتها درو نگاه دارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). صندوق باشد. (اوبهی) ، زنبیل و سبد باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سبد. (شرفنامۀ منیری). منوچهری در بردن انگور به شهر گفته:
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان
وانگه به تبنگوی کشن درسپردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان.
(انجمن آرا).
، کیسۀ عطاران و سرتراشان را نیز گویند و آن را به عربی جونه خوانند. (برهان). کیسۀ عطاران و حجامان. (فرهنگ رشیدی) (برهان). بوی دان که به تازیش جونه خوانند. (شرفنامۀمنیری). کیسۀ عطاران. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسۀ عطاران و سرتراشان. (فرهنگ نظام). کیسۀ حجام و عطار که بتازی جونه گویند. (ناظم الاطباء) ، زنبیل حجام. (شرفنامۀ منیری) ، صندوقی را گویند که حلوائیان و بقالان و دیگر محترفه زری را که از فروخت اشیاء بهم رسانند در آنجا نهند. (فرهنگ جهانگیری). جاییکه اصناف حرفت زری که اسباب فروشند در آن نهند. (برهان). صندوقچۀ اهل صنعت و جاییکه درآن پول گذارند. (ناظم الاطباء). تپنگو هم درست است. (برهان). تبنگوی نیز گویند. (برهان) ، بدره و صره. رجوع به تبنگوی شود:
از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
آن تبنگو کاندران دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 412).
تبنگوی پرزر بر استر نهاد.
فردوسی (از انجمن آرا).
زر و یاقوت و لعل اندرخزینه
نبیند روی کیسه یا تبنگو.
فخری (از انجمن آرا).
، خاشاکدان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال) (صحاح الفرس) (از فرهنگ اوبهی) ، طغار را نیز گفته اند. (برهان). تغار. (شرفنامۀ منیری) ، طبق و آن را تبنگو و تبنگه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). طبق نان. (ناظم الاطباء). رجوع به تبنگه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ گُ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش بوکان شهرستان مهاباد با 335 تن سکنه. آب آن از سیمین رود و راه آن مالرو است. در دو محل به فاصله یکهزار متر به نام دنگز بالا و پایین مشهور و سکنۀ دنگز پایین 88 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مردم سیبری که در قسمت اعظم سرزمین میان دریای اوخوتسک و ینی سئی و کوههای یابلونوئی سکونت دارند، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تونغوز و ایران باستان ج 1 ص 11 و ج 3 ص 2253 و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ)
آدم نادان و احمق که اکنون در تکلم دبنگوز گویند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
صاحب برهان در ذیل تبنگو آرد: و تبنگوی نیز گویند که بعد از واو یای حطی باشد بمعنی سبدی که برای نان گذاشتن بافند. -انتهی. چیزی که چون سله بافند تا نان در آن نهند. (صحاح الفرس) ، صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 522) (از فرهنگ اوبهی). صندوق را نیز گویند. (صحاح الفرس). و صندوق رخوت و اسباب را هم میگویند و با بای فارسی (تپنگوی) نیز آمده است. (برهان). در فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است: تبنگوی مانند خمی بود از چوب بافته که نان در او نهند و گروهی گویند صندوق است و هم در این معنی ابوالمثل گوید:
دهد خواهندگان را روزبخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی.
در کلیله ابن المقفع از این ظرف به کیس تعبیر میکند: فوجد کیساً فیه الف دینار. و در کلیلۀ نصرالله منشی گوید: در راه بدرۀ زری یافتند نقدی سره از آن صرّه برداشتند.. - انتهی. از تردیدی که صاحب فرهنگ اسدی در معنی کلمه میکند یعنی نمیداند که آیا خمی از چوب بافته یا صندوق است ظاهر است که یقین بهیچیک نداشته و نمیتوان گفت که شاعری چون رودکی و نویسنده ای چون نصرالله مشتبه بوده اند و ترجمه بحدس و قیاس کرده اند و از این روی حدس میزنم که تبنگوی چه در شعر رودکی وچه در بیت بوالمثل همان کیسه و بدره و صره است و شاید بمعانی دیگر هم که همان خم بافته یا صندوق باشد نیز آمده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به تبنگو شود
لغت نامه دهخدا
(سُز)
رقاصه. زن دوستدار رقص. زنی که رقاصی پیشه دارد
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی خنزیر است، خوک
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به ترکی خوک را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنگو
تصویر بنگو
اسپغول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
صندوق جهت نگه داشتن آلتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
احمق کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
((دَ بَ))
احمق، کودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
((تَ بَ))
زنبیل، سبد، ظرفی که در آن نان یا غله ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنفوز
تصویر بنفوز
((بُ فُ))
پوز، پوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگو
تصویر دانگو
آش هفت حبه
فرهنگ واژه فارسی سره
احمق، کانا، کودن، بیهوش، گیج، مست
متضاد: هوشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخورد به مانع به هنگام راه رفتن، سیخونک زدن، زمین خوردن، ناتوانی در پیاده روی
فرهنگ گویش مازندرانی
بگوز از مصدر بگوزین
فرهنگ گویش مازندرانی
ابله، احمق، بی غیرت، شکمو
فرهنگ گویش مازندرانی