جدول جو
جدول جو

معنی دبغه - جستجوی لغت در جدول جو

دبغه
(دِ غَ)
دبغ. آنچه بوی پوست پیرایند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دبغه
(تَ عَوْ وُ)
یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت، فراخی، تن آسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
رنگ، ماده ای که با آن چیزی را رنگ می کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوغه
تصویر دوغه
مایعی که پس از گرفتن مسکه از خامه در ظرف باقی می ماند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لَ)
نوعی از بیماری شکم. دبله. (منتهی الارب) ، بار درخت کریره (؟) است. (الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
خرماگونی. (مهذب الاسماء). چنین است در یک نسخۀخطی مهذب الاسماء و در دو نسخۀ دیگر خطی کتاب خانه مؤلف نیامده است و از منابع دیگر نیز تأیید نشد
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
مشت گره کرده و ضربۀ مشت گره کرده. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
بمعنی چراگاه، شهریست در حدود یساکار و زبولون واقع. موقعش در دشت یزرعیل بدامنۀ کوه تابور و نزدیک قریۀ دبوریه حالیه واقع بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نقیض قبله. (منتهی الارب). مقابل قبله. گویند: ما له قبله و لادبره، یعنی راه نیافت برای کار خود. و لیس لهذا الامر قبله و لا دبره، یعنی کار بی پشت و روئی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
یک دسته از هر چیزی، نوعی از بیماری شکم. دبله، لقمۀ بزرگ. (منتهی الارب) ، پارۀ ناطف. (مهذب الاسماء). ج، دبل. (مهذب الاسماء) ، سوراخ تبر. ج، دبل. (منتهی الارب) ، غازی. (یادداشت مؤلف) ، تنگ یا بطری. ج، دبل. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ رَ)
تأنیث دبر. ستور پشت ریش. (منتهی الارب). رجوع به دبر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ)
ریش پشت ستور. ج، دبر. ادبار. (منتهی الارب). ریش پشت و پهلوی اشتر. (مهذب الاسماء) ، هزیمت. (مهذب الاسماء)
سیاه سرفه. سعال یابس. سرفۀ خشک، شخص مشهور زمانه. (از دزی ج 1 ص 422)
نقیض دولت. (منتهی الارب). خلاف دولت. دبرت، پایان کار، شکست کارزار. (منتهی الارب) ، ظفر. (دهار) ، پاره، خیابان، یک کرد زمین زراعت. ج، دبر. (منتهی الارب). کرد زمین. ج، دبار. (مهذب الاسماء). یک پاره زمین. یک تخته زمین
ریسمان نخ پرگ، وسیلۀ مصنوعی و ساختگی. (از دزی ج 1 ص 422)
لغت نامه دهخدا
(دُ بی یَ)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان. در 5 هزارگزی باختر بستان و 5 هزارگزی جنوب راه بستان. جلگه. دشت. گرمسیر. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. دبستانی دارد. ساکنین از طایفۀ بنی طرب هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ بَ)
جمع واژۀ دب. (منتهی الارب). رجوع به دب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ بَ)
زن بسیارموی، زن که موی اولین کوچک و نرم دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکی ملخ پیاده. (منتهی الارب). یکی از دبی. رجوع به دبی و دبا و دباء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دباغت. پاک کردن وپیراستن پوست. پوست پیراستن. دباغی کردن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). پیراستن پوست را. (منتهی الارب). خشک کردن رطوبات اصلیه از چیزی. (از آنندراج). ازاله کردن رطوبات و گندگی های نجس از پوست. (از تعریفات جرجانی). چرم را پاک کردن. آش نهادن. آشگری. دبغ. دباغ. (منتهی الارب) و رجوع به دباغت شود، رنگ سبز دادن جامه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / دِ لَ)
انگشتری بی نگین. (دزی ج 1 ص 424) ، حلقۀ کوچک فلزی پیرامون دستۀ افزار. ج، دبل. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
دوغینه. صافی که بدان روغن و یا مسکه را صاف کنند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، جرم روغن و یا مسکۀ ذوب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
احتمال میرود که همان دبل حالیه باشد که مخروب است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
لقمۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ غَ)
سعه و رفاهیت. (اقرب الموارد). فراخی و رفاهیت و تن آسانی. (منتهی الارب) :
تن خویشتن سبغه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(صُ غَ)
غورۀ خرما به پختن درآمده و از دنباله رنگ گرفته. (منتهی الارب). البسر قد نضج بعضها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِ غَ)
رنگ. (منتهی الارب) :
مرد چون بالغ شد آن طفلی بمرد
رومیی شد صبغۀ زنگی سپرد.
مولوی.
، دین و ملت. (منتهی الارب). دین نیک. (مقدمۀ لغت میرسید شریف ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ غَ)
جای دباغت. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دباغخانه. محل پوست پیرایی، پوست در دباغت گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، مدابغ
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ غَ)
جمع واژۀ دنغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دنغ شود
لغت نامه دهخدا
نیمرس میوه رزیدن رنگ زدن، رنگ، کیش آیین، سرشت، آیین شستار ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند رنگ، دین و مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبله
تصویر دبله
دسته، شکمدرد سوراخ تبر، نواله بزرگ، توده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبنه
تصویر دبنه
نواله بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباغه
تصویر دباغه
پوست پیرایی پیراهیدن پوستگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبره
تصویر دبره
بد بختی، شکست، پایان کار، پاره، خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغه
تصویر دوغه
صافی که بدان روغن را صاف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
((ص ِ غَ یا غِ))
ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی معین