جدول جو
جدول جو

معنی داروگر - جستجوی لغت در جدول جو

داروگر
داروساز، داروفروش
تصویری از داروگر
تصویر داروگر
فرهنگ فارسی عمید
داروگر
(گَ)
داروساز. رجوع به داروساز شود
لغت نامه دهخدا
داروگر
داروساز داروفروش
تصویری از داروگر
تصویر داروگر
فرهنگ لغت هوشیار
داروگر
((گَ))
داروساز، داروفروش
تصویری از داروگر
تصویر داروگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داروگیا
تصویر داروگیا
هر گیاهی که خاصیت دارویی داشته باشد، گیاه دارویی، دارویی که از گیاه به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاریگر
تصویر کاریگر
کارگر ماهر، صنعت کار، برای مثال بدانست کاریگر راست گوی / که عیب آورد مرد دانا بر اوی (فردوسی - ۸/۲۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
دانشور، دانشمند، اهل علم ودانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
کسی که گندم یا جو یا گیاه دیگر را با داس درو کند، دروکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارواش
تصویر دارواش
سپستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، سنگ پستان، مویزه، مویزک عسلی، شیرینک، سگ پستان، مویزج عسلی، دبق، داروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
درودگر، نجار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داروغه
تصویر داروغه
بزرگ تر هر صنف و دسته، بزرگ تر و مباشر قریه، سردسته و رئیس پاسبانان و نگهبانان شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جادوگر
تصویر جادوگر
کسی که سحر و جادو کند، افسونگر، ساحر، جادوپیشه، جادوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتگر
تصویر غارتگر
کسی که مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داردار
تصویر داردار
داد و فریاد، سر و صدا، جار و جنجال، جنگ و هیاهو
صبر کردن، درنگ کردن
داردار کردن: داد و فریاد کردن، سر و صدا راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ / رُو گَ)
شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصّاد خوانند. (برهان). قطع کننده زراعت. (غیاث). درو کننده. (شرفنامۀ منیری). که درو کند. حاصد:
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ گَ)
درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. (برهان) (از غیاث) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. (قصص الانبیاء ص 90).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی (چ سجادی ص 193).
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
خاقانی.
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
خاقانی (از جهانگیری).
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
خاقانی.
دروگر پسر بود نامت به شروان
به خاقانیت من لقب برنهادم.
ابوالعلا (در هجو خاقانی).
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح.
عطار.
جست سقا کوزه ای کش آب نیست
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست.
مولوی.
آن دروگر روی آورده به چوب
برامید خدمت مه روی خوب.
مولوی.
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع.
مولوی.
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف.
مولوی.
زانکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حائکی.
مولوی.
آن دروگر حاکم چوبی بود
و آن مصور حاکم خوبی بود.
مولوی.
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم. (ترجمه دیاتسارون ص 192). عمل استاد محمود بن شهاب دروگر. (در آخر صورت کتابت صندوق مقبرۀ سید رضی در بقعۀ شیخان بر، به سال 834) . (از سفرنامۀ رابینو ص 411).
- دروگرزاده، فرزند دروگر. بچۀ نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد:
وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من.
خاقانی.
زان کرامتها که حق با این دروگرزاده کرد
می کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان.
خاقانی.
، مخفف درودگر، صلوات چی. مداح. (از لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دارخور
تصویر دارخور
درختی که آنرا پیوند نکرده باشند، شاخه نو نشانده
فرهنگ لغت هوشیار
اپارک تاراجگر این است کزو رخنه به کاشانه من شد تاراجگر خانه ویرانه من شد (وحشی) کسیکه مال مردم را به تاراج برد غارت کننده، راهزن دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاریگر
تصویر کاریگر
موثر، صنعت کار، کارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
اهل علم و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروغه
تصویر داروغه
سرپاسبانان، رئیس و بزرگتر هر کار، مباشر و ناظر شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارو گیر
تصویر دارو گیر
جاه و جلال و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
نگهبان خانه یا اداره، محافظ قریه یا شهر، بزرگتر هر صنف و دسته سر دسته نگهبانان کلانتر، کد خدای ده جمع داروغگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروغگی
تصویر داروغگی
عمل و شغل داروغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جادوگر
تصویر جادوگر
افسونگر، ساحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو گر
تصویر درو گر
کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
آنکه علف را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروگیر
تصویر داروگیر
توقیف و مقید کردن اشخاص، جنگ جدال هنگامه معرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
((دِ رُ گَ))
درو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جادوگر
تصویر جادوگر
((گَ))
ساحر، افسونگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داروبرد
تصویر داروبرد
((بَ))
کر و فر، گیرودار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاراگر
تصویر کاراگر
آکتیویتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جادوگر
تصویر جادوگر
ساحر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوروبر
تصویر دوروبر
گرداگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درودگر
تصویر درودگر
نجار
فرهنگ واژه فارسی سره