جدول جو
جدول جو

معنی دادپرسی - جستجوی لغت در جدول جو

دادپرسی
عمل دادپرس، دادخواهی
تصویری از دادپرسی
تصویر دادپرسی
فرهنگ فارسی عمید
دادپرسی
(پُ)
عمل دادپرس. دادخواهی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادپری
تصویر شادپری
(دخترانه)
پری شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادپرس
تصویر دادپرس
دادجو، دادخواه، خواهان عدالت، درخواست کنندۀ عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادرسی
تصویر دادرسی
به داد کسی رسیدن، به دادخواهی دادخواه رسیدگی کردن، محاکمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگری
تصویر دادگری
عمل دادگر، حکم کردن به عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادپرور
تصویر دادپرور
پرورندۀ داد، عدل پرور، برای مثال کرد با دادپروران یاری / با ستمکارگان ستمکاری (نظامی۴ - ۵۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازپرسی
تصویر بازپرسی
کار و عمل بازپرس، پرسش و سؤال مکرر از متهم، استنطاق
فرهنگ فارسی عمید
(نَنْ دَ / دِ)
پرستندۀ باد. مجازاً، هوی پرست. هوسباز:
پیش آن بادپرستان بشکوه
کوه ثهلان شوم انشأاﷲ.
خاقانی، معرف را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرف که بادفروش نیز گویند. رجوع به بادپران، بادفروش، بادخان و بادپر شود، جای گذار باد در فراز و نشیب، اعنی بادگیر. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن درآید. (آنندراج). رجوع به بادپروا، بادخن، بادخان و بادگیر شود:
برگذار حملۀ او بوقبیس
تودۀ خاکی شمر در بادخوان.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج: بادپروا)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عمل دادگر. عادلی. دادگستری. عدل ورزی: و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. (مجمل التواریخ).
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دادْ وَ)
عمل دادور. عدل. عدالت ورزی. دادگری
لغت نامه دهخدا
(دِ پُ)
احوال پرسی. (آنندراج) :
دل پرسی رقیب در افسردگی مکن
چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج.
رفیع (از آنندراج).
غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مرا
سوی ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن.
صبحی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
دردپرستنده. پرستندۀ درد. میخواره ای که درد را بر صافی ترجیح دهد:
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ / دِ)
پرورندۀ داد. عدل پرور:
خواجه بوسهل دادپرور دین
کدخدای برادر سلطان.
فرخی.
بزرگان آن دادپرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار.
نظامی.
کرد با دادپروران یاری
با ستمکارگان ستمکاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دادْ وَ)
عمل دادورز. عدالت. دادوری. دادگری
لغت نامه دهخدا
(پُ)
عمل بازپرس. استنطاق. (لغات فرهنگستان) ، پنهان کردن. نهان ساختن:
کوشید که راز بازپوشد
با آتش دل که بازکوشد؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
باد پرستیدن. هوسبازی. هوی پرستی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
عمل دادرس. قضاء، محاکمه.
- دیوان دادرسی دارائی، دیوان محاکمات مالیه
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ / دِ)
دادخواه. (آنندراج). خواهان عدالت. درخواست کننده عدالت. دادجو
لغت نامه دهخدا
تصویری از داد رسی
تصویر داد رسی
به داد مظلوم رسیدن، رسیدگی به داد خواهی دادخواه محاکمه محاکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد رس
تصویر داد رس
قاصی، حاکم، کسیکه بداد ستمدیده ای برسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگری
تصویر دادگری
عمل دادگر عدالت، حکومت به عدل و داد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه به داد مظلوم رسد، کسی که به دادخواهی رسیدگی کند. داور قاضی نشسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالپرسی
تصویر حالپرسی
پرسیدن حالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد پرس
تصویر داد پرس
خواهان، عدالت و عدل و داد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازپرسی
تصویر بازپرسی
پرسش مکرر، از نظر حقوقی، پرسشی است که بازپرس از مدعی و مدعی علیه یا متهم و یا مرتکب جرم کند و نتیجه را در پرسش نامه ای رسمی نویسد و آن گاه با توجه به جواب ها قرار صادر نماید، عمل بازپرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادرسی
تصویر دادرسی
به داد مظلوم رسیدن، رسیدگی به دادخواهی دادخواه، محاکمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادرسی
تصویر دادرسی
احقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادرس
تصویر دادرس
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادگری
تصویر دادگری
عدل، احقاق، عدالت
فرهنگ واژه فارسی سره
استنطاق، دادرسی، رسیدگی، سیاست، سین جیم، مواخذه، محاکمه، یرغو
متضاد: قضاوت، حکم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازپرسی، داوری، قضاوت، محاکمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عدالت، عدل، قسط
متضاد: بیداد، ظلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فاصله ای برای رساندن صدا، صدارس، برنج زودرس
فرهنگ گویش مازندرانی