جدول جو
جدول جو

معنی دادجاد - جستجوی لغت در جدول جو

دادجاد
نام مردی از خانوادۀ آشوتس شاخۀ کوشار و از اعقاب هاایگ، وی یکی از خواهران آرداوازت (ارته باذ) از خانوادۀ مانتاگونی را که معاصر اردشیر اشکانی بود نجات داد و به قیصریه برد و با او ازدواج کرد و بقیۀ افراد خاندان به امر اردشیر معدوم شدند، (ایران باستان ج 3 ص 2608)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداداد
تصویر خداداد
(پسرانه)
هدیه ای از طرف خدا، عطا شده از سوی خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
(پسرانه)
حامی قانون، مجری عدالت (نگارش کردی: دادیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان، وکیل عمومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
شعبه ای از دادگستری که یک یا چند تن دادرس در آنجا به دادخواست های مردم رسیدگی می کنند و حکم می دهند، محکمه، جایی که داد مظلوم از ظالم بستانند، جایی که به جرم و گناه کسی رسیدگی کنند، جای دادرسی
دادگاه استان: محکمۀ استیناف، دادگاه برای تجدید رسیدگی به دعوایی که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده اما یکی از طرفین دعوی نسبت به آن حکم اعتراض کرده باشد
دادگاه انتظامی: دادگاهی که به تخلفات دادرسان و بازپرسان دادگستری رسیدگی می کند
دادگاه بخش: محکمۀ صلح، دادگاهی که به دعاوی کوچک رسیدگی می کند
دادگاه جنایی: دادگاهی که امور جنایی در آن رسیدگی می شود و جنایت کاران را محاکمه می کند، قسمت کیفری دادگاه بخش را محکمۀ خلاف و قسمت کیفری محکمۀ بدایت را دادگاه جنحه می گویند
دادگاه شهرستان: محکمۀ بدایت، دادگاه بالاتر از دادگاه بخش که به دعاوی مهم تر رسیدگی می کند
دادگاه نظامی: دادگاهی که در زمان جنگ در ارتش تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادران
تصویر دادران
رانندۀ داد، دادگستر، برای مثال ذبیح الله او بد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی - لغتنامه - دادران)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یادباد
تصویر یادباد
یاد، ذکر، یادکرد، برای مثال گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب / یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی (منوچهری - ۱۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادرند
تصویر دادرند
برادر بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادراد
تصویر دادراد
از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادباد
تصویر شادباد
از الحان قدیم ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادکار
تصویر دادکار
آنکه کارش اجرای عدالت است، عدالت پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
نام کسی که مردمان را گروه گروه کرد. از اعلام است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خسروشیر بخش جغتای شهرستان سبزوار، جلگه ای معتدل و دارای 100 تن سکنه، آب آنجا از قنات، محصول آن غلات و پنبه و کنجد و زیره، شغل اهالی زراعت و راه آنجا اتومبیل رو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
همان پیشدادیان است، (آنندراج)، اما این معنی بر اساسی نیست و دادیان پیشدادیان یا مخفف آن نیست و معنی تمام کلمه از این جزء برنمی آید
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، در 12هزارگزی خاور الیگودرز و یک هزارگزی خاور راه مالرو اسماهور بالا به دره سفید در جلگه واقعست، هوایش معتدل و دارای 338 تن سکنه میباشد که بلهجۀ لری و زبان فارسی سخن میگویند، آبش از قنات و محصولش غلات، لبنیات، پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، کنایه از خوشامدگوی باشد:
در کوی تو پروازکنان بلبل و قمری
گل بادپران سرو هوادار ندارد،
ظهوری (از آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعۀ مترادفات ص 150)،
، گذرگاه باد و روزنی را گویند که بجهت آمدن باد گذارند، (برهان) (هفت قلزم)، جائی که گذرگاه باد بود، رجوع بفرهنگ سروری شود، روزنی که در عمارت بر رخ باد نهندش و آنرا بادگیر نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، دریچه ای را گویند که برای آمدن باد گشاده باشند، (غیاث)، رجوع به بادگیر، بادخان، بادخن، بادخوانی، بادپروا شود، روزنی که در عمارت بطرف باد کنند و گاهی دو چوب بشکل صلیب در آن گذارند تا حیوانات درون نیایند
لغت نامه دهخدا
(دادْ)
که یاری عدل کند. که عدالت را مجری دارد، در اصطلاح دادگستری معاون قضائی و دستیاردادستان یا مدعی العموم. وکیل عمومی. در اصطلاح دستگاه سابق عدلیه و اینک دادستان را وکیل عمومی گویند
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ دَ / دِ)
یابندۀ عدل. انصاف جوینده، داد یافته. انصاف دیده. انصاف جسته:
سایۀ یزدان تویی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوی و دادیاب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دْ وَ)
معتدل. (برهان) (آنندراج). برابر. متساوی. (از لغات دساتیری است، حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در107هزارگزی جنوب باخترشیراز، کوهستانی، معتدل، و مالاریائی و دارای 246 سکنه. فارسی و لری زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شکفت، قصبۀ بلوک شکفت. (فارسنامۀ ناصری ص 280)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان، (نزههالقلوب مقالۀسوم چ اروپا ص 51)، (و شاید صحیح کلمه رادان باشد)، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود
لغت نامه دهخدا
محکمه، دارالعدل، جای انصاف، (آنندراج)، دادگه، آنجا که بدادمظلومان رسند، آنجا که حق از باطل تمیز دهند و مظلوم از ظالم بیرون آرند، آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند، در اصطلاح دادگستری، محکمه و آنجا که قاضی حق از باطل تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد، و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است: کیفری و حقوقی: 1 - دادگاه بخش یا محکمۀ صلح، 2 - دادگاه شهرستان یا محکمۀ بدایت، 3 - دادگاه استان یا محکمۀ استیناف، قسمت کیفری دادگاه بخش به محکمۀ خلاف معروف است و قسمت کیفری محکمۀ بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبق قانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگری بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی قرار می دهد، و بیرون از سه دادگاه دادگاههای دیگری از قبیل دادگاههای اختصاصی نظامی (بدوی و تجدید نظر) و دادگاه زمان جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداری را توان نام برد یعنی محکمه ای که بتخلفات مأموران اداری هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء آن از مأموران اداری همان وزارتخانه انتخاب شوند، دادگاه عالی انتظامی قضاه، محکمه ای که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسرای انتظامی قضاه در معیت آن بکار پردازد، جایی که از روی عدل و قانون و داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود، (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چیزی که خدا بخشنده است و کس را در آن دخلی نباشد. (آنندراج). فطری. جبلی. موهوبی:
گفت کافر خدای داد بمن
این خداداد شاد باد بمن.
نظامی.
خوب رویان جهانی همه زیور بستند
دلبرماست که با حسن خداداد آمد.
حافظ (از آنندراج).
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش
ز طوق قمریان خلخال داده سرو آزادش.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
خریت بهرۀ خداداد است
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 13000گزی خاور ضیأآباد متصل به راه شوسۀ همدان، جلگه، معتدل دارای 792 تن سکنه، آب آنجا از دو رشته قنات و ابهررود، محصول آنجا: غلات و کشمش و یونجه، شغل اهالی آن زراعت و جوراب و جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ده کوچکی است از دهستان شورآب بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در هفت هزارگزی شمال باختر اردل و دارای 74 سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
لقب اسب باشد: مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرا بادپای و هندوان تخت پران و تازیان براق زمین، (نوروزنامه)، رجوع به بادپای و بادپیکر شود
لغت نامه دهخدا
از آثار قباد، ارجانست و حلوان و شهر بادجواد. (تاریخ گزیده ج 1 ص 115)
لغت نامه دهخدا
از نامهای حق تعالی، (شعوری ج 1 ورق 409)
لغت نامه دهخدا
محل دادرسی، اداره ای در داگستری که به دادخواست ارباب رجوع رسیدگی و حکم صادر کند محکمه محکمه عدالت عدالتخانه، دخمه (مردگان)، یا دادگاه استان. دادگاهی فوق دادگاه شهرستان که در آن دعوایی را که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده بعلت اعتراض یکی از طرفین دعوی مورد تجدید نظر قرار میدهد محکمه استیناف. یا دادگاه انتظامی دادگاهی است که در آن به تخلفات قاضیان رسیدگی کند. یا دادگاه بخش دادگاهی که در آن به دعاوی کوچک رسیدگی کند محکمه صلح صلحیه. یا دادگاه شهرستان دادگاهی است فوق دادگاه بخش، محکمه بدایت محکمه ابتدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان وکیل عمومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداداد
تصویر خداداد
چیزی که خدا بخشنده است و کسی که در آن دخلی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدجان
تصویر دیدجان
شتر بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگان
تصویر دادگان
جمع دده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
محل دادرسی، اداره ای دادگستری که به دادخواست ها رسیدگی می شود، محکمه، عدالتخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
معاون دادستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادباد
تصویر یادباد
یادکرد، یاد، ذکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادمند
تصویر دادمند
منصف
فرهنگ واژه فارسی سره