جدول جو
جدول جو

معنی خنگ - جستجوی لغت در جدول جو

خنگ
کودن، کم عقل، بی شعور
ویژگی هر چیز سفید به ویژه اسب، برای مثال یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی - ۱/۳۳۵)، اسب سفید
تصویری از خنگ
تصویر خنگ
فرهنگ فارسی عمید
خنگ
(خَ)
تباهی. فساد، بدنفسی. بدذاتی، محرومی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنگ
(خَ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوۀ باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خنگ
(خُ)
گوشه. زاویه، عاشقی سخت، عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنگ
تباهی، فساد، بد ذاتی
تصویری از خنگ
تصویر خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
خنگ
((خِ))
اسب سفید موی
تصویری از خنگ
تصویر خنگ
فرهنگ فارسی معین
خنگ
کودن، کم عقل، گیج
تصویری از خنگ
تصویر خنگ
فرهنگ فارسی معین
خنگ
بی شعور، دیرفهم، کم عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ
متضاد: زیرک، اسب سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار، هر یک از زائده های نوک تیزی که در شاخه های بعضی درختان و گیاهان می روید برای مثال تن خنگ بید ارچه باشد سپید / به تری و نرمی نباشد چو بید (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنگ سار
تصویر خنگ سار
ویژگی کسی که تمام موهای سرش سفید باشد، سرسفید، سفیدمو، برای مثال چند بگشت این زمانه بر سر من / گرد جهان کرد خنگ سار مرا (ناصرخسرو - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ گُ اَ کَ دَ)
کارهای آسان را دشوار کردن. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(خُ گِ)
دهی است از دهستان خنگشت از بخش مرکزی شهرستان آباده. با 400 تن سکنه، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی قالی بافی و یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ گِ)
نام یکی از دهستانهای دوازده گانه بخش مرکزی شهرستان آباده است بحدود و مشخصات زیر: شمال کوههای مشکان و دلونظر و کوه سیب. باختر دهستان شهرمیان (جلگۀ تهران) جنوب ارتفاعات احمدآباد و کوه لاله گون. خاور دهستان قنقری علیا. موقعیت کوهستانی است. این دهستان در جنوب بخش واقع و رود خانه شادکام از وسط آن جاری و بدریاچۀ کوچک کافتر میریزد. هوای آن معتدل مایل بسردی و آب مشروب و زراعتی از چشمه سارها وقنوات تأمین می گردد. محصولات آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی قالی بافی است. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده و نفوس در حدود 1400 تن و قراء مهم آن عبارتند از: خنگشت که مرکز دهستان است، نظام آباد، علی آباد، کافتر و حسین آباد در شمال و شمال باختری دهستان طایفۀ شش بلوکی قشقائی و باصری خمسه از ایل عرب و در اطراف قریۀ خنگشت طایفۀ کردشولی عرب ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
سوراخ که نشانۀ تیر باشد. (برهان قاطع). سوراخهای خرد. این کلمه در اردبیل هنوز متداول است. (یادداشت بخط مؤلف). تکوک. فرجه. سوراخ. (از آنندراج) :
چون دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
، قطعه های خرد. (یادداشت بخط مؤلف) :
حسین آقا می الدرو پدلر
خنگال خنگال دو قریوپدلر.
(یادداشت از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ گُ)
کسی را گویندکه در جمیع چیز عاجز باشد و از او کاری برنیاید. این لغت از توابع است، یعنی خنگ را بی لوک و لوک را بی خنگ به این معنی نمیگویند. (برهان قاطع) :
خانه تنگ و در آن جان خنگ و لوک
کرد تا ویران کند خانه ملوک.
مولوی.
خنگ و لوکم چون جنین اندر رحم
نه مهه گشتم شد این نقلان بهم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
قوی هیکل. پهلوان. زورآور، روستائی پهلوان و دهقان زوردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
جوشن را گویند. و آن سلاحی است برای حفظ بدن که در روز جنگ پوشند. (انجمن آرای ناصری) :
به پیش خدنگش چه سندان چه سوسن
بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل
تو گویی که شیداست بر چرخ پویان
چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل.
؟ (از انجمن آرای ناصری).
، قسمی شتر است. (یادداشت بخطمؤلف) :
هزار اشتر بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و چرغلی.
اسدی.
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه.
سوزنی.
گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 485)
لغت نامه دهخدا
(خِ گِ)
کنایه از تخت عاج است:
چو نزدیکترگشت با خنگ عاج
همی بود یازان بپرمایه تاج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
رستنی باشد که آن را کشوت گویند و آن مانند عشقه بر خاری که ترنجبین بر آن می نشیند پیچیده شود و بعربی قفر خوانند بضم ’قاف’. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ گُخِ رِ)
بلید. کندذهن. نافهم. خرفت
لغت نامه دهخدا
(خِ گِ مَ گَ)
اسب سفید که بر آن خالهای سیاه یا سرخ باشد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بِ گُ اُ دَ)
خر کردن. گیج کردن. بلید کردن. موجب کندذهنی شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
غباوت. نافهمی. کندذهنی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنگ و لوک
تصویر خنگ و لوک
کسی که در همه چیز عاجز باشد و کاری ازو بر نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار (مطلقا)، خار سفید (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگال
تصویر خنگال
سوراخی که نشانه تیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که همه موهای سرش سفید شده باشد سر سفید، شوره که از آن باروت سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگل
تصویر خنگل
سلاحی که روز جنگ پوشند جوشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگی
تصویر خنگی
نا فهمی، کند ذهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگ زیور
تصویر خنگ زیور
اسب ابلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنگسار
تصویر خنگسار
کسی که همه موی های سرش سفیده شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنگال
تصویر خنگال
((خِ.))
سوراخی که نشانه تیر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنگ و لوک
تصویر خنگ و لوک
((خِ گُ))
کسی که در همه چیز عاجز باشد و کاری از او برنیاید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنگ بید
تصویر خنگ بید
خار، خار سفید
فرهنگ فارسی معین