جدول جو
جدول جو

معنی خندله - جستجوی لغت در جدول جو

خندله
(خَ دَ لَ)
پری. آکندگی جسم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنده
تصویر خنده
حالتی در چهرۀ انسان به واسطۀ شعف، خوشحالی یا تمسخر که در آن لب ها گشوده می گردد و گاه با صدای مخصوصی همراه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندله
تصویر گندله
هر چیز گرد مانند گلوله، گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردله
تصویر خردله
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شندله
تصویر شندله
تودری، گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است
قدومه، مادردخت، اوسیمون، جنفج
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پای از هم دور نهادن در رفتار و برگردانیدن قدمها بر یکدیگر از تبختر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خرامیدن. (از انساب سمعانی). منه: خندف الرجل خندفه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ لَ / لِ)
به معنی مندل که عود خام است. (منتهی الارب). مندل و عود خام. (ناظم الاطباء). عود خام. (الفاظالادویه). رجوع به مندل شود، دایرۀ عزایم خوانان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دایرۀ عزیمت خوانان و مقدار شش گز در شش گز. رجوع به مندل شود، مطلق دایره را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ/ مِ دِ لَ / لِ)
نوعی از قماش که از آن خیمه و سایبان سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء). نوعی ازقماش بود. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مندل شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ لَ / لِ)
در تداول عوام، گرد و مدور و گلوله شده.
- دوستیش (دوستی کسی) گندله شدن، به مزاح، محبت نمودن. اظهار محبت کردن.
- گندله کردن، گرد کردن. مدور کردن چنانکه خمیری را
لغت نامه دهخدا
(شُ دِ لَ / لِ)
دوایی است که آن را تودری خوانند و در کرمان مادردخت گویند و تخم آن را بعربی بذرالهوه خوانند. (برهان) (آنندراج). اشجاره. تودری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ)
چیزی گره شده و یک جا جمعگشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی ’گندله’ گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ / کُ دِ لِ)
کوزۀ شکسته. در نزد اصفهانیان، و مردم قم تنگله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
کلان سر گردیدن. (منتهی الارب). بزرگ سر گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کلان سر گردیدن شتر. (آنندراج) ، نرم و سست رفتن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَفْ فی)
ازدواج کردن مر زن خنجل را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَقْ قُ)
لرزیدن از کلانسالی و پیری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خنشل الرجل خنشله
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لِ)
ناقۀ بسیارگوشت فروهشته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خندلیس شود
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
خوردن بهترین طعام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بریدن گوشت و جدا کردن آن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، بریدن اندامهای گوشت را جداجدا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، پخته گردیدن بیشتر بار خرمابن و کلان شدن غوره های باقی آن. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لَ)
یک دانه خردل یا خردله. (آنندراج). بهندی آن را رائی نامند. (از غیاث اللغات). یک سپندان. (یادداشت بخط مؤلف) ، مأخوذ از تازی، چیز اندک. (یادداشت مؤلف) :
با عمل مر علم دین را راست دار
آن از این کمتر مکن یک خردله.
ناصرخسرو.
خردول و خر بغائی و نی عقل ونی خرد
اندر سرت بخردلۀ او بخربقه.
سوزنی.
میازار عامی بیک خردله
که سلطان شبانست و عامی گله.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ مَ)
کوهی است بمکه. (منتهی الارب).
- یوم الخندمه، یوم الفتح. (از مجمع الامثال میدانی). رجوع به یوم الفتح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سندله
تصویر سندله
نوعی کفش (یا چرمی یا چرمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردله
تصویر خردله
یک دانه خردل، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
گرد کردن، مدور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندله
تصویر کندله
گره شده و جمع شده در یکجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندله
تصویر عندله
خواندن بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده
تصویر خنده
باز شدن لبها از شادی و خوشحالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
((گُ دُ لَ یا لِ))
گرد، مانند گلوله، ریسمان گلوله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندله
تصویر کندله
((کُ دُ لَ یا لِ))
گره شده و جمع شده در یک جا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده
تصویر خنده
((خَ دِ))
حالتی در انسان که به سبب شادی و نشاط ایجاد شود و لب ها و دهان گشاد گردند
از خنده روده بر شدن: کنایه از خنده شدید و ممتد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده
تصویر خنده
Laugh, Laughter
دیکشنری فارسی به انگلیسی
میان دو کتف، حالتی بین هوای ابری و هوای صاف
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله شده، گرد، تپل
فرهنگ گویش مازندرانی
مچاله
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خنده
تصویر خنده
смех
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خنده
تصویر خنده
Lachen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خنده
تصویر خنده
сміх
دیکشنری فارسی به اوکراینی