جدول جو
جدول جو

معنی خموشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خموشیدن
(شُ دَ)
سکوت داشتن. خاموش بودن. ساکت شدن. حرف نزدن، فرومردن چراغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آگوشیدن
تصویر آگوشیدن
آغوشیدن، یکدیگر را در آغوش گرفتن، در بر کشیدن، در بغل گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشیدن
تصویر خوشیدن
خشک شدن، خشکیدن، برای مثال بخوشید سرچشمه های قدیم / نماند آب جز آب چشم یتیم (سعدی۱ - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
یکدیگر را در آغوش گرفتن، در بر کشیدن، در بغل گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموزیدن
تصویر آموزیدن
آموختن، یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، یاد دادن علم یا هنری به دیگران، خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
خراش دادن، پوست بدن را با سر ناخن زخم کردن، کنایه از ناراحت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
خشکیدن. خشک شدن. (ناظم الاطباء) :
نشد هیچکس پیش جویا برون
که رگشان بخوشید گویی ز خون.
فردوسی.
بفصل ربیع میان آن آبگیر همچون بحیرۀ باز بخوشد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
به کآبله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را بخوشند.
نظامی.
، منقبض شدن. منقلص شدن. در هم کشیده شدن. ترکیدن از خشکی. (ناظم الاطباء). پژمریدن. (یادداشت مؤلف) : ذنبه، خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب) ، چین دار شدن، فراهم آوردن. جمع کردن، سوختن و برشته شدن، مشغول شدن، دوستی و مهربانی داشتن، تهنیت گفتن به غربا، خوب واقع شدن، کام یافتن، استهزاء کردن، آوردن، ذخیره کردن توشه، تقلید درآوردن، قدید کردن. (ناظم الاطباء) ، لاغر شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وعوعه. (منتهی الارب) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی.
فردوسی.
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست.
(گرشاسب نامه).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
دلش از کینۀ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی.
، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ:
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
فرخی.
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی.
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش.
سعدی (بوستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هلع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن:
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن.
حافظ.
، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک.
فردوسی.
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل.
فردوسی.
، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن.
- برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن:
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین.
فردوسی.
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام.
فردوسی.
- خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور:
برآمد خروشیدن بوق و کوس.
فردوسی.
- خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل:
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران.
فردوسی.
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی.
- خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه:
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
- خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال:
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی.
- خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تغطغط، غطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب).
- خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ:
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی.
- خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ:
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی.
- خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای:
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای.
فردوسی.
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای.
فردوسی.
- خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس:
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
- خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم:
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم.
فردوسی.
- خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی:
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
- خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی:
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن.
فردوسی.
- خروشیدن نای، صدا برداشتن نای:
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس.
فردوسی.
- خون خروشیدن، خون گریه کردن:
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ تَ)
ساکت شدن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) (ناظم الاطباء) ، شرمگین بودن، پرچین شدن، مانده و خسته شدن، تسلی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مایل بدوستی و معاشرت و موانست با مردم نبودن، مقابل جوشیدن، نجوشیدن با مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرموشیدن
تصویر فرموشیدن
فراموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نغوشیدن
تصویر نغوشیدن
نیوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیوشیدن
تصویر نیوشیدن
گوش فرا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
خم کردن، کج گردانیدن، تقلید کردن، گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی، تقلید از حرکات و اقوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورشیدن
تصویر خورشیدن
فراهم آوردن، جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
از پوست بدن یا سطح چیزی با سر ناخن خار و جز آن ایجاد خراش کردن خراش دادن، ریش کردن مجروح ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزیدن
تصویر آموزیدن
آموختن، تعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
در بغل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگوشیدن
تصویر آگوشیدن
در بغل گرفتن در بر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخروشیدن
تصویر اخروشیدن
خروشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشیدن
تصویر خوشیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
((خَ دَ))
ایجاد بریدگی و زخم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریشیدن
تصویر خریشیدن
((خَ دَ))
خراشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشیدن
تصویر خوشیدن
((دَ))
خشک شدن، خشکیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
((دَ))
در بغل گرفتن، در بر کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیوشیدن
تصویر نیوشیدن
((نِ دَ))
گوش فرا دادن، گوش کردن
فرهنگ فارسی معین
بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد