جدول جو
جدول جو

معنی خمطه - جستجوی لغت در جدول جو

خمطه
(خَ مِ طَ)
خوشبوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : ارض خمطه، زمین خوشبوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خمطه
میوه تلخ، دار بی خار، می ترش، بوی رز
تصویری از خمطه
تصویر خمطه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمچه
تصویر خمچه
خم کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
پنج، پنج گانه مثلاً حواس خمسه
خمسۀ متحیره: در علم نجوم کنایه از عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل
خمسۀ مسترقه: پنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمره
تصویر خمره
خمچه، خم کوچک، خمبره
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مَ رَ)
بوی. (منتهی الارب). خمره. یقال: وجدت خمرهالطیب و کذلک خمزهالطیب
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ)
ناکسی، چادر و جامۀخواب دار. خمله، جامۀ مخمل و پرزدار مانند چادر و جز آن. خمله، ابریشم. خمله. موی شتر، پارچۀ ابریشمین وپشمین، درون مرد و سرّ او. ج، خملات.
- لئیم الخمله، پست باطن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: هو لئیم الخمله
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
آمیزش. معاشرت. اختلاط با مردم. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ چَ / چِ)
خم کوچک. (ناظم الاطباء). خنبچه. خنبک. (یادداشت بخط مؤلف) :
گل خمچه اش نزد طراح جام
بعقل مخمر برآورده خام
بود خمچه قسمی ز خم لیک خرد
توانش ببزم بزرگان نبرد.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ جَ)
شتر ماده ای که بعلتی آب نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خمجه
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ مَ)
جمع واژۀ خم ّ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
درخت انبوه بهم پیچیده، جای درخت ناک هرجا که باشد، پر شترمرغ نر، چادر و جامۀ خواب دار. خمله، جامۀ مخمل و پرزدار مانند چادر و جز آن. خمله، ابریشم. خمله، موی شتر. خمله، پارچۀابریشمین. خمله، پارچۀ پشمین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمله
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
قبیله ای است ازانصار و هم بنوعبدالله بن مالک بن اوس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
پنج. خمس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). اگر معدود مذکر باشد ’خمس’ با ’تاء’ تأنیث و اگر مؤنث باشد بدون ’تاء’ تأنیث می آید
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
درهمی که وزن ده دانۀ آن پنج مثقال بوده است. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(خُ زِ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 160تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری. راه اتومبیل رو و ساکنان آنجا از طایفۀ مقدم اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
غلاف و پوست گندم و دیگر غله ها، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، هیئت خمارپوشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
العوان لاتعلم الخمره، میانه سال محتاج به تعلیم خمارپوشی نیست. این مثل را درباره تجربۀ کار دانا گویند. (منتهی الارب).
، پنهانی. (ناظم الاطباء). منه: جأنا علی خمره، در پنهانی و خلوت ما را آمد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
خمچه. خمبره. خم کوچک. (ناظم الاطباء) : آچارها پیش آوردند و سر خمره ها بازکردند و چاشنی می دادند. (تاریخ بیهقی). و چون خمرۀ شهد مسموم است و چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت بهلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
استاد علی خمره بجویی دارد
چون من جگری و دست و رویی دارد.
؟
تا فرستد حق رسولی بنده ای
دوغ را در خمره جنباننده ای.
مولوی.
- خمرۀ اتوکشی، نیم خمی یا پاره ای از خم که اتوکشان در زیر آن آتش کرده و جامه را برای هموار شدن یا برای نورد و چین پدید آوردن در آن بکار برند. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
کاهل به آب نمیرفت وقتی هم که میرفت خمره میبرد، نظیر: موش به سوراخ نمی رفت وقتی که میرفت جارو بدمش می بست.
مثل خمرۀ اتوکشی است، سری سخت بزرگ و بدترکیب دارد.
مثل خمرۀ پیه زده است
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
مایۀ خمیر، دردی نبیذ، سجاده ای از برگ خرما بافته، نوعی گیاه است مخصوص یمن، گلغونه که زنان بر روی مالند، کرب تب و صداع و اذیت آن، بقیۀ مستی در سر. خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: وجدت خمره الطیب، ای ریحه خمره و کذلک: خمرهالطیب. (منتهی الارب) ، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمره، خمره
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
پسر سعد بن ثعلبه است از قبیلۀ طی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
زکام که پیش از سرما بمردم عارض شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، ضربه ای که شتر گشن ماده شتر را زند. (ازمتن اللغه) ، بقیۀ آب در غدیر و یا در خنور. (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) ، شیر باقی مانده در مشک و طعام باقی مانده در خنور. (از منتهی الارب) ، باران فراخ سست قطره در زمین. (منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ، دست رسیده شده از جن. مسهالجن. (از متن اللغه). جن زده، شیئی کم و اندک. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط). یقال: علیه خبطه جمیله، یعنی اندکی از جمال و خوبی در او باقی است
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
بلندی کوه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ طَ)
بقیۀ آب در غدیر یا در خنور. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُطَ)
بقیه آب مانده در غدیر. (از معجم الوسیط) (متن اللغه) (منتهی الارب) ، شیر باقی مانده در مشک. (از منتهی الارب) ، طعام باقی مانده در خنور. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خِ طَ)
بقیۀ آب مانده در خنور یا در غدیر. (از معجم الوسیط) ، شیر باقیمانده در مشک. شیر اندک. (از منتهی الارب) ، کم. اندک. (از معجم الوسیط). گیاه اندک. (از منتهی الارب) ، جزء و قطعه ای از هرچیز و جماعت. (از معجم الوسیط) ، پاره ای از شب، چند از مردم. (از منتهی الارب). گروهی از مردم، پاره ای از خانه ها. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بمعنی گلزار، شهری است در کوهستان یهودا و با حسرون مذکور است. (یوشع 15: 54) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیطه
تصویر خیطه
میخ و ریسمان - کلیز پوشه پوشش ویژه انگبین چینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
عدد پنج، پنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمصه
تصویر خمصه
گرسنگی، تخت دیو جایی هموار فراز کوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمله
تصویر خمله
ناکسی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خمره خاز مایه (خمیر مایه)، لرد می درد، گلغونه، بوی خوش خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبطه
تصویر خبطه
گولی شور مغزی، سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلطه
تصویر خلطه
((خُ طَ یا طِ))
آمیزش، معاشرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمره
تصویر خمره
((خُ رِ))
خم کوچک، خمچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
((خَ))
پنج، پنج انگشت. مسترقه
فرهنگ فارسی معین