آب برکشیدن برای اهل خود. یقال: خلف لاهله خلفاً، تباه گشتن نبیذ، تخلف کردن از یاران. یقال: خلف عن اصحابه، خوی بد گرفتن. یقال: خلف عن خلق ابیه، خلیفه و جانشین گردیدن. یقال: خلف فلانا فی اهله، جانشین کسی گردیدن که بر اثر هلاک او عوض ندارد، مانند پدر و مادر و برادر و در اینجا با کلمه علی متعدی میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلف اﷲ علیک، یعنی خدا جانشین پدر یا هر گمشدۀ تو شود و در همین معنی است خلف اﷲ علیک خیراً و ’خلف اﷲ علیک بخیر’، جانشین گردیدن ازهلاک چیزی که عوض دارد و با ’لام’ متعدی می گردد. یقال: خلف اﷲ لک و با ’علی’ در مال و امور شبیه به آن
آب برکشیدن برای اهل خود. یقال: خلف لاهله خلفاً، تباه گشتن نبیذ، تخلف کردن از یاران. یقال: خلف عن اصحابه، خوی بد گرفتن. یقال: خلف عن خلق ابیه، خلیفه و جانشین گردیدن. یقال: خلف فلانا فی اهله، جانشین کسی گردیدن که بر اثر هلاک او عوض ندارد، مانند پدر و مادر و برادر و در اینجا با کلمه علی متعدی میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلف اﷲ علیک، یعنی خدا جانشین پدر یا هر گمشدۀ تو شود و در همین معنی است خلف اﷲ علیک خیراً و ’خلف اﷲ علیک بخیر’، جانشین گردیدن ازهلاک چیزی که عوض دارد و با ’لام’ متعدی می گردد. یقال: خلف اﷲ لک و با ’علی’ در مال و امور شبیه به آن
ابن عباس، مکنی به ابی القاسم طبیب قرطبی. او راست کتابی در طب و جراحی که بنزد اروپائیان بنام آلبوکازیس مشهور است. نام دیگر او ابوالقاسم زهراوی است. رجوع به ابوالقاسم زهراوی در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 294 و قاموس الاعلام ترکی و حلل سندسیه ج 2 ص 36 و لکلرک ص 347 شود ابن اللیث بن فرقدبن سلیمان بن ماهان. از بزرگان سیستان و بنی اعمام یعقوب لیث صفاری بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 207، 229، 249، 269 و342 و تاریخ بیهقی ص 152 و سبک شناسی ج 2 ص 371 شود ابن ایوب جوهری، مکنی به ابولولید تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود ابن فتح قیسی. متوفی بسال 434 هجری قمری او راست کتاب شرح جمل زجاجی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع بروضات الجنات ص 425 شود ابن تمیم، مکنی به ابوعبدالرحمن. او تابعی بود. رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج 2 ص 261 و 287 شود ابن عبدالصمد. پیشوای فرقۀ حنفیه یکی از فرق پنجگانه زیدیه است. رجوع به بیان الادیان و خاندان نوبختی ص 255 شود ابن ابی الفضل. ملقب به بهاءالدوله. رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود ابن حیان احمر فرهانی بصری یا خراسانی، مکنی به ابومحرز رجوع به ابومحرز خلف بن حیان در این لغت نامه شود
ابن عباس، مکنی به ابی القاسم طبیب قرطبی. او راست کتابی در طب و جراحی که بنزد اروپائیان بنام آلبوکازیس مشهور است. نام دیگر او ابوالقاسم زهراوی است. رجوع به ابوالقاسم زهراوی در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 294 و قاموس الاعلام ترکی و حلل سندسیه ج 2 ص 36 و لکلرک ص 347 شود ابن اللیث بن فرقدبن سلیمان بن ماهان. از بزرگان سیستان و بنی اعمام یعقوب لیث صفاری بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 207، 229، 249، 269 و342 و تاریخ بیهقی ص 152 و سبک شناسی ج 2 ص 371 شود ابن ایوب جوهری، مکنی به ابولولید تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود ابن فتح قیسی. متوفی بسال 434 هجری قمری او راست کتاب شرح جمل زجاجی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع بروضات الجنات ص 425 شود ابن تمیم، مکنی به ابوعبدالرحمن. او تابعی بود. رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج 2 ص 261 و 287 شود ابن عبدالصمد. پیشوای فرقۀ حنفیه یکی از فرق پنجگانه زیدیه است. رجوع به بیان الادیان و خاندان نوبختی ص 255 شود ابن ابی الفضل. ملقب به بهاءالدوله. رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود ابن حیان احمر فرهانی بصری یا خراسانی، مکنی به ابومحرز رجوع به ابومحرز خلف بن حیان در این لغت نامه شود
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در نوزده هزاروپانصدگزی شمال آغ کند و ده هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای 354 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در نوزده هزاروپانصدگزی شمال آغ کند و ده هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای 354 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
آنکه سپس کسی یا چیزی رفته آید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). قابل سلف. جانشین. بدل. عوض. (یادداشت بخط مؤلف) : بر ما امرا کیست جز آنها که بر امت خیرالبشرند و خلف اهل عبااند. ناصرخسرو. زهی در بزرگی جهان را شرف زهی از بزرگان زمان را خلف. مسعودسعد سلمان. در عهد این خلف دل اسلافش از شرف بر قبۀ مسیح مجاور نکوتر است. خاقانی. در بقای او عوض ازهر... و خلف از هر غارب و عازبست. (ترجمه تاریخ یمینی). مال در ایثار اگر گردد تلف در درون صد زندگی آید خلف. مولوی (مثنوی). یکی رفت ودنیا ازو صدهزار خلف ماند و صاحبدلی هوشیار. سعدی (بوستان). فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست. حافظ. - بئس الخلف، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف سوء، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف صدق، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف). وارث صالح. جانشین اهل. (ناظم الاطباء). - نعم الخلف، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف). ، نسل. (یادداشت بخط مؤلف). پشت، فرزند صالح. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: هو خلف صدق من ابیه، اذا قام مقامته: زین خلف جان پدر شاد است شاد کاش کز خواب گران برخاستی. خاقانی. با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش. خاقانی. کاشکی آدم برجعت در جهان بازآمدی تا بمرگ این خلف هر مرد و زن بگریستی. خاقانی. - خلف صدق، فرزند صالح. (یادداشت بخط مؤلف) : خلف صدقت ار منم بگذار - ناخلف، فرزند طالح. (یادداشت بخط مؤلف). ، فرزند بد مانند خلف. در این معنی و معنی قبل (یعنی فرزند صالح خلف) و خلف هر دو برابرند و یا آنکه خلف مخصوص به اشرار است. (ناظم الاطباء) : ای سر بسر تکلف و ای سر بسر طرف ابلیس را نبیره و نمرود را خلف. بهرامی. خلفت را که چشم بد مرساد حرمت من نکو نمیدارد. خاقانی. ، مرید. شاگرد. (ناظم الاطباء)
آنکه سپس کسی یا چیزی رفته آید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). قابل سلف. جانشین. بدل. عوض. (یادداشت بخط مؤلف) : بر ما امرا کیست جز آنها که بر امت خیرالبشرند و خلف اهل عبااند. ناصرخسرو. زهی در بزرگی جهان را شرف زهی از بزرگان زمان را خلف. مسعودسعد سلمان. در عهد این خلف دل اسلافش از شرف بر قبۀ مسیح مجاور نکوتر است. خاقانی. در بقای او عوض ازهر... و خلف از هر غارب و عازبست. (ترجمه تاریخ یمینی). مال در ایثار اگر گردد تلف در درون صد زندگی آید خلف. مولوی (مثنوی). یکی رفت ودنیا ازو صدهزار خلف ماند و صاحبدلی هوشیار. سعدی (بوستان). فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست. حافظ. - بئس الخلف، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف سوء، جانشین بد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف صدق، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف). وارث صالح. جانشین اهل. (ناظم الاطباء). - نعم الخلف، جانشین خوب. (یادداشت بخط مؤلف). ، نسل. (یادداشت بخط مؤلف). پشت، فرزند صالح. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: هو خلف صدق من ابیه، اذا قام مقامته: زین خلف جان پدر شاد است شاد کاش کز خواب گران برخاستی. خاقانی. با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش. خاقانی. کاشکی آدم برجعت در جهان بازآمدی تا بمرگ این خلف هر مرد و زن بگریستی. خاقانی. - خلف صدق، فرزند صالح. (یادداشت بخط مؤلف) : خلف صدقت ار منم بگذار - ناخلف، فرزند طالح. (یادداشت بخط مؤلف). ، فرزند بد مانند خَلْف. در این معنی و معنی قبل (یعنی فرزند صالح خَلَف) و خَلْف هر دو برابرند و یا آنکه خَلف مخصوص به اشرار است. (ناظم الاطباء) : ای سر بسر تکلف و ای سر بسر طرف ابلیس را نبیره و نمرود را خلف. بهرامی. خلفت را که چشم بد مرساد حرمت من نکو نمیدارد. خاقانی. ، مرید. شاگرد. (ناظم الاطباء)
دروغ. خلاف. - برهان خلف، اثبات مطلوب به ابطال نقیض آن. قیاس خلف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - خلف عهد، پیمان شکنی. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف عهد کردن، پیمان شکستن. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف قول، خلاف قول و پیمان. خلف عهد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف قول کردن، پیمان و قول و قرار شکستن. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف وعده، عدم وفای وعده. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف وعده کردن، بوعده وفا نکردن. (یادداشت بخط مؤلف). - دلیل خلف،برهان خلف. (یادداشت بخط مؤلف). - قیاس خلف، برهان خلف. (المنجد). - هذا خلف، این برخلاف آنچه است که از پیش مسلم کردیم. (یادداشت بخط مؤلف) ، جمع واژۀ خلیف. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
دروغ. خلاف. - برهان خلف، اثبات مطلوب به ابطال نقیض آن. قیاس خُلف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - خلف عهد، پیمان شکنی. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف عهد کردن، پیمان شکستن. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف قول، خلاف قول و پیمان. خلف عهد. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف قول کردن، پیمان و قول و قرار شکستن. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف وعده، عدم وفای وعده. (یادداشت بخط مؤلف). - خلف وعده کردن، بوعده وفا نکردن. (یادداشت بخط مؤلف). - دلیل خلف،برهان خلف. (یادداشت بخط مؤلف). - قیاس خلف، برهان خُلف. (المنجد). - هذا خلف، این برخلاف آنچه است که از پیش مسلم کردیم. (یادداشت بخط مؤلف) ، جَمعِ واژۀ خلیف. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
آبستن. آنرا درباره شتر بکار برند و جمع آن فحاض است از غیر لفظآن و گاهی هم بر ’خلفات’ و ’خلف’ جمع بسته میشود. - خلفه جدود، خرماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
آبستن. آنرا درباره شتر بکار برند و جمع آن فحاض است از غیر لفظآن و گاهی هم بر ’خلفات’ و ’خلف’ جمع بسته میشود. - خلفه جدود، خرماده. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
بوی گرفتن دهان روزه دار. یقال: خلف فم الصائم خلفه، متغیر شدن مزه و بوی شیر. یقال: خلف اللبن، متغیر شدن طعام. یقال: خلف الطعام، تباه شدن. یقال: خلف فلان، برآمدن برکوه، کسی را از پس وی گرفتن. یقال: خلف فلاناً، جای گمشده کسی قرار گرفتن. یقال: خلف اﷲ علیک، بجای گمشدۀ توشود خدای، ستون استوار کردن. یقال: خلف بیته، پس پدر آمدن. بجای پدر نشستن. یقال: خلف اباه، اختلاف کردن، غورۀ نو آوردن تاک، در کمین مردی بودن در غیبت او پیش اهل و عیال او آمد و شد کردن، بردن شترانی را شبانگاه بسوی آب بعد رفتن مردم، مخالفت ورزیدن. خلاف کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خلفه
بوی گرفتن دهان روزه دار. یقال: خلف فم الصائم خلفه، متغیر شدن مزه و بوی شیر. یقال: خلف اللبن، متغیر شدن طعام. یقال: خلف الطعام، تباه شدن. یقال: خلف فلان، برآمدن برکوه، کسی را از پس وی گرفتن. یقال: خلف فلاناً، جای گمشده کسی قرار گرفتن. یقال: خلف اﷲ علیک، بجای گمشدۀ توشود خدای، ستون استوار کردن. یقال: خلف بیته، پس پدر آمدن. بجای پدر نشستن. یقال: خلف اباه، اختلاف کردن، غورۀ نو آوردن تاک، در کمین مردی بودن در غیبت او پیش اهل و عیال او آمد و شد کردن، بردن شترانی را شبانگاه بسوی آب بعد رفتن مردم، مخالفت ورزیدن. خلاف کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُلفَه