جدول جو
جدول جو

معنی خلاف - جستجوی لغت در جدول جو

خلاف
مقابل وفاق، ناسازگاری، مخالفت، عمل ناشایست، در علم حقوق جرم پایین تر از جنحه، سخن ناحق و دروغ، بزه کار، خلافکار، در علم زیست شناسی نوعی درخت بید
برخلاف: (حرف اضافه) برعکس، ضد
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
فرهنگ فارسی عمید
خلاف
(خِ)
نوعی از بید است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از انواع نبات هرچه تلخ بوده طبع او گرم بوده الا بید که سرد است بدین واسطه او را خلاف گفته اند و شعری ایراد کرده اند:
کل مر ماخلا الصفصافا
مسخن یدعی کذاک خلافا.
(ترجمه صیدنه).
خلاف نوعی از بید است نه بید. (منتهی الارب) ، آستین پیراهن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). آستین قمیص. (یادداشت بخط مؤلف) ، عکس. مقابل. (ناظم الاطباء). واروی. باشگونه. ضد. (یادداشت بخط مؤلف) : یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه در دلست... لازم باد بر من زیارت خانه خدا. (تاریخ بیهقی).
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان.
سعدی (طیبات).
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم.
سعدی (طیبات).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود.
سعدی (طیبات).
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که بجان می خرم بلائی را.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش مگسل.
سعدی (طیبات).
خلاف رای سلطان رأی جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی (گلستان).
- بخلاف، بضد. مقابل. در مقابل. بعکس:
آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر به آن کار پیش رود، اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). مرد... توبه کرده است که بخلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست، کار نپیوندد. (کلیله و دمنه).
یا بخلافم همه کاری بکن.
نظامی.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست.
نظامی.
یاران ارادت من در حق وی بخلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی). ناچار بخلاف رای مربی قدمی چند برفتمی. (گلستان سعدی). موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه که مردم بخلاف این همی پنداشتند؟ (گلستان سعدی).
- ، به اضافه. بعلاوه. مضاف بر آن: پانصد سر اسب تازی مادام به سپنج و طویلۀ او بسته بودی.... بخلاف اکدش... خانه زاد او بودند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). از حد استرآباد تا حد دیلمان دشت و کوه بهر عملگاه، یک طویله بسته بوده و دوازده هزار اسب بکار خلاف کرۀ آن. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
- برخلاف، برعکس. برضد. باژگونه: حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
سنائی.
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود.
خاقانی.
برخلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ باران آمده.
خاقانی.
سلطان برخلاف رضای پدر بر تعویض شغل دیوان خویش استبدادی نمی توانست نمود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خلاف آمد، عکس. ضد. مقابل آمد:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
نظامی.
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
حافظ.
- خلاف عادت، ضد عادت. مقابل عادت. آنچه عادت نیست: چندین ملاطفت که امروز پادشاه کردی خلاف عادت بود. (گلستان سعدی). بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی).
، دروغ. کذب. ناحق. غیرمطابق با واقع. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : و خداوند وعده خود خلاف نکند ان اﷲ لایخلف المیعاد. (قرآن 9/3 و 31/13). (قصص الانبیاء ص 59).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
اگر خلافی رفت اندرین سخن بادا
ببادرفته ثواب نماز و روزۀ من.
سوزنی.
، مشاجرت. (زمخشری). گفتگو. شک و تردید. بحث. داوری. انکار. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
درین حال گویند چندین محال.
ناصرخسرو.
نخست منزلت از دین حق چو راستیست
درین خلاف نکردند هیچ ز اهل ملل.
ناصرخسرو.
ای آنکه چهار یار گویی
من با تو بدین خلاف نارم.
ناصرخسرو.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی (گلستان).
رایت و پرده را خلاف افتاد.
سعدی (گلستان).
- بی خلاف، بدون گفتگو. بدون شک و تردید:
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا سوی سفله ننگری.
ابوشکور بلخی.
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف.
مولوی.
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز ازغلاف.
سعدی (بوستان).
هم بود شوری درین سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می کند.
سعدی.
کآنچه در کفه ای بیفزاید
بدگر بی خلاف درناید.
سعدی (صاحبیه).
خلاف عهد زمان بی خلاف معلومست
که هیچ چیز نبخشد که بازنرباید.
سعدی (صاحبیه).
، مخالفت. عدم موافقت. ناسازگاری. ضدیت. (ناظم الاطباء). شقاق. مجادلت. عدم اتفاق. (یادداشت بخط مؤلف) :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که بسا دست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور بلخی.
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان سپرد و هیچ چیزی نمانده ازاسباب خلاف بحمد اﷲ. (تاریخ بیهقی). نیت و درون خود را آلوده بضد این گفته نگردانم و خلاف او روا ندارم. (تاریخ بیهقی). هیچکس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند. (تاریخ بیهقی).
هرک آفت خلاف علی هست بر دلش
تو روی ازو بتاب وبپرهیز از آفتش.
ناصرخسرو.
خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان... خلاف روزگار.... (کلیله و دمنه). اگر آنرا خلافی روا دارم بتناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). و بی تردیدی بباید دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی اندیشد... خلل آن به اطراف و نواحی مملکت او بازگردد. (کلیله و دمنه).
التماس کرده تا آن ملطفات را بحضرت فرستم تا صدق او در موالات حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق گردد. (ترجمه تاریخ یمینی).
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
وآنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
مسعودسعدسلمان.
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری.
خاقانی.
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف.
سعدی (بوستان).
آب و آتش خلاف یکدگرند.
سعدی (طیبات).
ای با همه کس بصلح و با ما بخلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست.
سعدی (رباعیات).
از در صلح آمده ای یا خلاف.
سعدی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد وچو صلح بیند لنگر بنهد. (گلستان سعدی).
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ.
سعدی (گلستان).
چو بینی که در سپاه دشمن خلاف افتاد، تو مجموع باش. (گلستان سعدی).
نمیدانم بهر جایی که هستی
خلاف نفس و عادت کن که رستی.
شبستری.
، علمی است که در آن کیفیت ایراد حجج شرعی و نارسایی دلائلی که هم ساز نیستند، بحث میشود. در حقیقت آن جدلی است که سر و کار با مقاصد دینی دارد. می گویند علم خلاف راابوزید عبدالله بن عمر بن عیسی حنفی سمرقندی ایجاد کرد: در عهد خویش عدیم النظیر بود و در شیوه خلاف و فقه مشارالیه. (تاریخ بیهقی). پدرم گفت بعد از این خلافی مخوان علم مذهب و فقه خوان. (اسرارالتوحید)
لغت نامه دهخدا
خلاف
(خَلْلا)
ستیزه جوی. جنگجو. خصیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خلاف
(تَ عِ)
مخالفت کردن. منه: خالفه مخالفهً و خلافاً، واپس ایستاده شدن، موافقت نکردن. منه: خالفها الی موضع آخر، نزد زن کسی به پنهانی رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: هو یخالف فلانه، او میرود نزدیک فلان زن در غیاب شوهرش
لغت نامه دهخدا
خلاف
ناسازگاری، آستین، ناساز، بیهوده (باطل)، پا پاد آخشیج (ضد)، نیسان نیسانی، بید از درختان نا سازی نا سازگاری سرپیچی مقابل موافقت، ناهمتا مخالف عکس ضد مقابل موافق یا بر خلاف... بر عکس ضد، ناحق دورغ، یکی از شعب فن جدل که کیفیت ایراد حجتهای شرعی و دفع شبهات با ایراد براهین قطعی شناخته شود. عملی نا شایسته که مجازاتش حبس تکدیری از ده تا (ک) روز یا غرامت تا دویست ریال است. مخالفت کردن، موافقت نکردن، ناسازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
خلاف
((خِ))
ناسازی، مخالفت، ضد، مخالف، ناحق، دروغ
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
فرهنگ فارسی معین
خلاف
ناسازگار، نایکسان، وارونه
تصویری از خلاف
تصویر خلاف
فرهنگ واژه فارسی سره
خلاف
ضد، عکس، مباین، نقیض، مخالف، مغایر، ناسازگار، ناساز
متضاد: موافق، سازگار، تخطی، تخلف، سرپیچی، جرم، گناه، ناروا، ناحق
متضاد: حق، خطا، لغزش
متضاد: صواب، دروغ، نادرست ناراست
متضاد: راست، ناشایست
متضاد: شایست، مخالفت، اختلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
خلف ها، فرزندان خوب و صالح، جانشین ها، بدل ها، عوض ها، فرزندان، جمع واژۀ خلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلافت
تصویر خلافت
جانشینی پیغمبر، خلیفه بودن، جانشین کسی شدن، جانشینی، نیابت، مخالفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
وعدۀ دروغ دادن، خلاف کردن در وعده، جایگزین کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَسْ سُ)
خلوف. رجوع به خلوف در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
گولی. احمقی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خلافه در این لغت نامه شود:
پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست
ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خلف. جانشینان. بازماندگان. پس ماندگان. اعقاب. بازپسینان. پس روان. از پس چیزی آیندگان. جمع واژۀ خلف بفتحتین باشد، بمعنی فرزند صالح که بعد موت پدر خود بصلاحیت مانده باشد. و جمع خلف بفتح خاء و سکون لام، بمعنی فرزند غیرصالح خلوف می آید بضمتین و گاهی اخلاف نیز می آید. (غیاث اللغات از منتخب و شمسی و شروح نصاب) : ملوک آل سامان و اولاد و اخلاف ایشانرا بدست آورد. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ / لِ کَ / کِ)
بوی گرفتن دهان چنانکه از روزه. بوی دهن متغیر شدن. بوی دهن بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نعت تفضیلی از خلف (در وعد).
- امثال:
اخلف من شرب الکمون، لان الکمون یمنی السقی فیقال له اتشرب الماء. (مجمع الامثال).
، نعت تفضیلی از خلوف الفم. گنده دهان تر.
- امثال:
اخلف من صقر. (مجمعالامثال).
، اخلف من نارالحباحب، اخلف من وقود ابی حباحب، و من حدیثه فیما ذکر هشام بن الکلبی انه کان رجلا من العرب فی سالف الدهر بخیلا لاتوقد له نار بلیل مخافه ان یقتبس منها فان اوقدها ثم ابصر مستضیئاً اطفأها فضربت العرب بناره فی الخلف المثل و ضربوا به فی البخل المثل و قال غیر ابن الکلبی الحباحب النار التی توریها الخیل بسنابکها من الحجاره و احتج بقوله تعالی ’فالموریات قدحاً’ و قال قائل ٌ الحباحب طائر یطیر فی الظلام کقدرالذباب له جناح یحمر اذا طار به یتراآی من البعد کشعله نار. (مجمعالامثال میدانی).
، نعت تفضیلی از خلاف.
- امثال:
اخلف من ولدالحمار، یعنون البغل لانه لایشبه اباه و لاامه. (مجمعالامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ خِ / خَ)
برعکس. (آنندراج). بعکس و برعکس و بطور واژگونه و برضد. (ناظم الاطباء). و رجوع به خلاف شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ)
منسوب به علم خلاف. رجوع به علم خلاف ذیل خلاف شود.
- مسائل خلافی، مسائل مربوط بعلم خلاف: صادق را... با قاضی بلخ و مسأله های خلافی.... (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
گولی. احمقی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خلیفه کردن در اهل و مال خود. منه: خلف فلاناً علی اهله و ماله خلافه، سپس کسی آمدن. منه: خلف زیداً خلافه، سپس زید آمد، در جای پدر خود گردیدن بدون غیر. منه: خلف مکان ابیه خلافه، خلف از نخست گردیدن میوه. منه: خلفت الفاکهه بعضها بعضاً. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، جانشین رب خود شدن در اهل خود. منه: خلفه ربه فی اهله خلافه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). معنی عبارت در اینجا ’جانشین کرد رب او را در اهل خود’ می باشد که نتیجۀ آن ’جانشین رب خود در اهل خود شد’، میشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جمع خلف، جانشینان باز پسینان بازماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالف
تصویر خالف
گول، احمق، نا نجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاف
تصویر آلاف
جمع الف، هزار ها، جمع الف هزارها هزاران
فرهنگ لغت هوشیار
جانشینی خلیفه بودن، خلیفگی جانشینی پیغمبر، پادشاهی سلطنت، مقامی است که سالک بعد از قطع مسافت و رفع بعد میان خود و حق بر اثر تصفیه و تجلیه و نفی خاطر و خلع لباس صفات بشری از خود و تعدیل و تسویه اخلاق و اعمال و جمع آن منازل که ارباب تصفیه معلوم کرده اند و طی منازل سائرین و وصول بمبدا حاصل کرده باصل و حقیقت و اصل گشته سیرالی الله و فی الله تمام شده و از خودی محو و فانی و ببقای احدیت باقی گشته آنگاه سزاوار خلافت است. یا خلاف الهی. مقام نفوس کامله انسانی است. جانشینی، نیابت، امامت، جانشینی پیغمبر (ص)
فرهنگ لغت هوشیار
جانشینی مونث خلاق. یا قدرت خلاقه. نیرویی که موجب خلق آثار بدیع گردد
فرهنگ لغت هوشیار
سوگند خورنده آنکه قسم بسیار یاد کند بسیار سوگند خورنده. بسیار سوگند خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلافت
تصویر خلافت
((خِ فَ))
خلیفگی، جانشینی پیغمبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جمع خلف، جانشینان، بازماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاء
تصویر خلاء
پوچی، تهیگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلاص
تصویر خلاص
رها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خلاق
تصویر خلاق
آفرینشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آلاف
تصویر آلاف
هزارها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلاف
تصویر غلاف
روکش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اخلاف
تصویر اخلاف
جانشینان، پس آیندگان، پسینیان
فرهنگ واژه فارسی سره
احفاد، اعقاب، اولاد، بازماندگان، جانشینان
متضاد: اسلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانشینی، خلیفگی، حکومت، حکومت اسلامی، پادشاهی، سلطنت
فرهنگ واژه مترادف متضاد