عطسه کردن، خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اشنوسه کردن، عطسه زدن، عطاس، کنایه از آشکار شدن، برای مثال چون بخفد صبح سعادت اثر / غالیه سا گردد باد سحر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
عَطسه کردن، خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اِشنوسه کردن، عَطسه زدن، عُطاس، کنایه از آشکار شدن، برای مِثال چون بخفد صبح سعادت اثر / غالیه سا گردد باد سحر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
گرم شدن از تف آتش یا آفتاب، برای مثال از گرمی آفتاب سوزان / تفسید به وقت نیم روزان (نظامی۳ - ۴۳۲) تا نتفسید از آفتاب سرش / نه ز خود بود و نز جهان خبرش (نظامی۴ - ۶۴۷)
گرم شدن از تف آتش یا آفتاب، برای مِثال از گرمی آفتاب سوزان / تفسید به وقت نیم روزان (نظامی۳ - ۴۳۲) تا نتفسید از آفتاب سرش / نه ز خود بود و نز جهان خبرش (نظامی۴ - ۶۴۷)
گرم شدن. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). گرم شدن و سوختن. (ناظم الاطباء). تبسیدن. تفتیدن. (حاشیۀ برهان چ معین) : چو خورشید تابان ز گنبد بگشت بکردار آهن بتفسید دشت. فردوسی. زبان بر گشادند بر یکدیگر که اکنون ز گرمی بتفسد جگر. فردوسی گهی ز سردی نجم زحل همی فسری گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی. ناصرخسرو. اگر کوه سوی مشرق باشد گرما، گرمتر باشد از بهر آنکه تفسیدن آفتاب بر این کوه پس از زوال قوی گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گه بجوشد بر تو در جوشن گه بتفسد سر تو در مغفر. مسعودسعد. پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). از گرمی آفتاب سوزان تفسید بوقت نیم روزان. نظامی. تا نتفسید از آفتاب سرش نه ز خود بود و نز جهان خبرش. نظامی. و مردمان بخارا بجنگ حصار راندند و از جانبین تنورۀ جنگ بتفسید از بیرون منجنیق ها راست کردند. (جهانگشای جوینی) ، تباه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء در ذیل تفسید) ، در بیت زیر بمعنی آزرده شدن. رنجیدن و بخشم آمدن که لازمۀ گرم شدن از خجلت میباشد آمده است: ز دار و ز کشتن نترسم همی ز گردان ایران بتفسم همی که نامرد خواند مرا دشمنم ز ناخسته بر دار کرده تنم. فردوسی
گرم شدن. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). گرم شدن و سوختن. (ناظم الاطباء). تبسیدن. تفتیدن. (حاشیۀ برهان چ معین) : چو خورشید تابان ز گنبد بگشت بکردار آهن بتفسید دشت. فردوسی. زبان بر گشادند بر یکدیگر که اکنون ز گرمی بتفسد جگر. فردوسی گهی ز سردی نجم زحل همی فسری گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی. ناصرخسرو. اگر کوه سوی مشرق باشد گرما، گرمتر باشد از بهر آنکه تفسیدن آفتاب بر این کوه پس از زوال قوی گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گه بجوشد بر تو در جوشن گه بتفسد سر تو در مغفر. مسعودسعد. پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). از گرمی آفتاب سوزان تفسید بوقت نیم روزان. نظامی. تا نتفسید از آفتاب سرش نه ز خود بود و نز جهان خبرش. نظامی. و مردمان بخارا بجنگ حصار راندند و از جانبین تنورۀ جنگ بتفسید از بیرون منجنیق ها راست کردند. (جهانگشای جوینی) ، تباه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء در ذیل تفسید) ، در بیت زیر بمعنی آزرده شدن. رنجیدن و بخشم آمدن که لازمۀ گرم شدن از خجلت میباشد آمده است: ز دار و ز کشتن نترسم همی ز گردان ایران بتفسم همی که نامرد خواند مرا دشمنم ز ناخسته بر دار کرده تنم. فردوسی
خیس شدن. خیس خوردن. نقوع. انتقاع. (یادداشت بخط مؤلف) ، نم کردن. ترکردن، گداختن، حل کردن، سرشتن مانند معجون. خمیر کردن با دست و یا پا چیزی را، خاییدن، ترسیدن. هراسیدن، پس جستن اسب، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء)
خیس شدن. خیس خوردن. نُقوع. اِنتِقاع. (یادداشت بخط مؤلف) ، نم کردن. ترکردن، گداختن، حل کردن، سرشتن مانند معجون. خمیر کردن با دست و یا پا چیزی را، خاییدن، ترسیدن. هراسیدن، پس جستن اسب، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء)
بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان). بمعنی چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن. (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است. (فرهنگ نظام). چپسیدن و چسپیدن. ملصق شدن. دوسیدن. بشلیدن. التصاق. التزاق. التساق. و رجوع به چپسیدن و چسپیدن شود: درفناها این بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای. مولوی. تو زآبی دان و هم برآب چفس چونکه داری آب از آتش متفس. مولوی (از انجمن آرا). سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس. ابن یمین (از انجمن آرا). و رجوع به چپسیدن و چسبیدن و چسپیدن شود، میل کردن و منحرف شدن از راست: پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). - برچفسیدن، بمعنی پیوستن و متصل شدن بچیزی یا کسی: مرا اﷲ می آرد و میبرد هر زمانی، گوئی من به اﷲ برچفسیده ام. (کتاب المعارف). تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای. مولوی. از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست. مولوی. - فروچفسیدن به چیزی، بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را: با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص). و بدست چپ بر قبضۀ شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص)
بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان). بمعنی چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن. (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است. (فرهنگ نظام). چپسیدن و چسپیدن. ملصق شدن. دوسیدن. بشلیدن. التصاق. التزاق. التساق. و رجوع به چپسیدن و چسپیدن شود: درفناها این بقاها دیده ای بر بقای جسم خود چفسیده ای. مولوی. تو زآبی دان و هم برآب چفس چونکه داری آب از آتش متفس. مولوی (از انجمن آرا). سعی در تنقیص قدر خویش کرد هرکه کرد اهمال در تکمیل نفس بارها ای نفس نافرمان شوم گفتمت از حرص بر دنیا مچفس. ابن یمین (از انجمن آرا). و رجوع به چپسیدن و چسبیدن و چسپیدن شود، میل کردن و منحرف شدن از راست: پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی). - برچفسیدن، بمعنی پیوستن و متصل شدن بچیزی یا کسی: مرا اﷲ می آرد و میبرد هر زمانی، گوئی من به اﷲ برچفسیده ام. (کتاب المعارف). تو ز طفلی چون سببها دیده ای در سبب از جهل برچفسیده ای. مولوی. از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده ای بر یار و دوست. مولوی. - فروچفسیدن به چیزی، بمعنی سخت و محکم گرفتن آنچیز را: با تاج سرخ و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص). و بدست چپ بر قبضۀ شمشیر فروچفسیده. (مجمل التواریخ والقصص)