نیکوئی. خیر. (یادداشت مؤلف) : گمان می برد که خیرت او در آن است که آن باوی بود و نشان آن خیرت آنکه خدای تعالی به وی داد و اکنون خیرت وی در آن بوده است که با وی نبود و نشان آنکه از وی بازستد. پس بخیرت خوش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آرد بدانکه خدای بد نکند در حق وی الا آنک خیرت وی و خیرت خود نداندخداوند بهتر داند. (کیمیای سعادت). خیرت بندگان حق جل شانه و عم سلطانه در آن است. (جهانگشای جوینی)
نیکوئی. خیر. (یادداشت مؤلف) : گمان می برد که خیرت او در آن است که آن باوی بود و نشان آن خیرت آنکه خدای تعالی به وی داد و اکنون خیرت وی در آن بوده است که با وی نبود و نشان آنکه از وی بازستد. پس بخیرت خوش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آرد بدانکه خدای بد نکند در حق وی الا آنک خیرت وی و خیرت خود نداندخداوند بهتر داند. (کیمیای سعادت). خیرت بندگان حق جل شانه و عم سلطانه در آن است. (جهانگشای جوینی)
گیاهی است. (منتهی الارب) ، داغی مر شتران را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گاهی. بعضی از اوقات. منه: مالقیته الاخطره، ملاقات نکردم با وی مگر گاهی. (منتهی الارب) ، اندیشه. آنچه بر خاطر گذرد. همزه. ج، خطرات: در خموشی هر سه را خطره یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی. مولوی. و خطره از سر بیار... خطره که بسرت درآید آنرا رشک خوانند. (مجالس سعدی). همزه، خطره ای که شیطان در دل اندازد. (منتهی الارب). - خطرهالجن، مس دیو. (منتهی الارب). - لعب الخطره، جنبانیدن مخراق که فوطه پیچیده و تافته باشد که در بازی بهم زنند. (منتهی الارب)
گیاهی است. (منتهی الارب) ، داغی مر شتران را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گاهی. بعضی از اوقات. منه: مالقیته الاخطره، ملاقات نکردم با وی مگر گاهی. (منتهی الارب) ، اندیشه. آنچه بر خاطر گذرد. همزه. ج، خَطَرات: در خموشی هر سه را خطره یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی. مولوی. و خطره از سر بیار... خطره که بسرت درآید آنرا رشک خوانند. (مجالس سعدی). همزه، خطره ای که شیطان در دل اندازد. (منتهی الارب). - خطرهالجن، مس دیو. (منتهی الارب). - لعب الخطره، جنبانیدن مخراق که فوطه پیچیده و تافته باشد که در بازی بهم زنند. (منتهی الارب)
بزرگ. عظیم: نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف اینت مردی و خطر شاد زیاد این خطری. فرخی. خطری شاهی وز نعمت و جاه تو شود مردم خطی اندر کنف تو خطری. فرخی. سخن با خطر تواند کرد خطری مرد را جدا ز حقیر. جز براه سخن چه دانم من که حقیری تو یا بزرگ و خطیر. ناصرخسرو. خطری را خطری داند مقدار و خطر نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر. ناصرخسرو
بزرگ. عظیم: نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف اینت مردی و خطر شاد زیاد این خطری. فرخی. خطری شاهی وز نعمت و جاه تو شود مردم خطی اندر کنف تو خطری. فرخی. سخن با خطر تواند کرد خطری مرد را جدا ز حقیر. جز براه سخن چه دانم من که حقیری تو یا بزرگ و خطیر. ناصرخسرو. خطری را خطری داند مقدار و خطر نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر. ناصرخسرو
سبزی. (یادداشت مؤلف) : سردار خضرذاتش خضر بهشت خضرت سالار روح بینش روح فرشته مخبر. خاقانی. بنضرت حال و خضرت وقت مغرور گشتن از فضیلت عقل و نهج رشد دور است. (ترجمه تاریخ یمینی). گفت: در کودکی از بسطام بیرون آمدم، ماهتاب می تافت جهان آرمیده و خضرتی دیدم که هیجده هزار عالم در جنب آن خضرت ذره ای نمود. شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. (تذکرهالاولیای عطار) ، خضرت در اسب و شتر مایل به تیرگی و در انسان گندمگونی است. (یادداشت بخط مؤلف) (آنندراج)
سبزی. (یادداشت مؤلف) : سردار خضرذاتش خضر بهشت خضرت سالار روح بینش روح فرشته مخبر. خاقانی. بنضرت حال و خضرت وقت مغرور گشتن از فضیلت عقل و نهج رشد دور است. (ترجمه تاریخ یمینی). گفت: در کودکی از بسطام بیرون آمدم، ماهتاب می تافت جهان آرمیده و خضرتی دیدم که هیجده هزار عالم در جنب آن خضرت ذره ای نمود. شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. (تذکرهالاولیای عطار) ، خضرت در اسب و شتر مایل به تیرگی و در انسان گندمگونی است. (یادداشت بخط مؤلف) (آنندراج)
نام رودی است در آسیای وسطی که آن را رود چاچ و رود سیحون و جیحون نیز خوانند. (یادداشت به خط مؤلف) : رودی است به فرغانه که اخسیکت بر ساحل آن می باشد. (حدود العالم)
نام رودی است در آسیای وسطی که آن را رود چاچ و رود سیحون و جیحون نیز خوانند. (یادداشت به خط مؤلف) : رودی است به فرغانه که اخسیکت بر ساحل آن می باشد. (حدود العالم)
خبره. دانش. آگاهی. بصیرت. (از معجم الوسیط) (متن اللغه). دانستگی، ماهی المعرفه ببواطن الامور. (تعریفات جرجانی). رجوع به خبره شود: اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی مانعی نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). بخبرت بصر از الوان و اکوان و متبرجات و متنزهات تمتع می یابد. (ترجمه تاریخ یمینی). اصحاب فطنت و ارباب خبرت. (گلستان). وزیبا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت. (گلستان) ، آزمایش. (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج)
خبره. دانش. آگاهی. بصیرت. (از معجم الوسیط) (متن اللغه). دانستگی، ماهی المعرفه ببواطن الامور. (تعریفات جرجانی). رجوع به خِبرَه شود: اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی مانعی نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). بخبرت بصر از الوان و اکوان و متبرجات و متنزهات تمتع می یابد. (ترجمه تاریخ یمینی). اصحاب فطنت و ارباب خبرت. (گلستان). وزیبا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت. (گلستان) ، آزمایش. (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج)