بزرگ. عظیم: نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف اینت مردی و خطر شاد زیاد این خطری. فرخی. خطری شاهی وز نعمت و جاه تو شود مردم خطی اندر کنف تو خطری. فرخی. سخن با خطر تواند کرد خطری مرد را جدا ز حقیر. جز براه سخن چه دانم من که حقیری تو یا بزرگ و خطیر. ناصرخسرو. خطری را خطری داند مقدار و خطر نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر. ناصرخسرو
گیاهی است. (منتهی الارب) ، داغی مر شتران را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گاهی. بعضی از اوقات. منه: مالقیته الاخطره، ملاقات نکردم با وی مگر گاهی. (منتهی الارب) ، اندیشه. آنچه بر خاطر گذرد. همزه. ج، خَطَرات: در خموشی هر سه را خطره یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی. مولوی. و خطره از سر بیار... خطره که بسرت درآید آنرا رشک خوانند. (مجالس سعدی). همزه، خطره ای که شیطان در دل اندازد. (منتهی الارب). - خطرهالجن، مس دیو. (منتهی الارب). - لعب الخطره، جنبانیدن مخراق که فوطه پیچیده و تافته باشد که در بازی بهم زنند. (منتهی الارب)