جدول جو
جدول جو

معنی خشند - جستجوی لغت در جدول جو

خشند
(خُ نُ)
مخفف خوشنود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر بجان خرمی دو اسبه در آی
ور بدل خشندی خر اندرکش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
خشند
راضی، شاد شادمان خوشحال
تصویری از خشند
تصویر خشند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشنی
تصویر خشنی
خودفروش، روسپی، خودنما، خودستا، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرند
تصویر خرند
آجرچینی لبۀ باغچه یا جوی و مانند آن، برای مثال تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد / گوزن تا همی از شیر پر کند پستان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
اشنان، گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، آذربویه، خلخان، آذربو، اشنیان، شنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
خشنود، شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
شاد، شادمان، خوشحال، راضی، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، چسنگ، طاس، دغسر، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
فرهنگ فارسی عمید
(خُ شَ)
محمد بن عبدالله بن جعفر خشنی فقیه اندلسی بسال 539 هجری قمری مردم مرسیه امارت آن ناحیت را به عهدۀ او واگذاردند. و به امیر ناصرالدین لله ملقب شد و بسال 540 نزدیک غرناطه در جنگی کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 7 ص 106 ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
شاخی باشد مانیده که بپیرایند. (لغت نامۀ فرس) ، ماضی فعل خشودن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
گیاهی باشد مانند اشنان که بدان هم رخت شویند و هم از آن اشخار و قلیا سازند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). گیاهی است بر شبه اشنان و بزبان دیگر شخار خوانندش. بوشکور گفت:
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
(از لغت فرس اسدی).
هر کجا تیغ تو بود قصار
نبود حاجت شخار و خرند.
فخری (از آنندراج).
مرحوم دهخدا می گوید در خوار ورامین آنرا سخار گویند و گازران و رنگرزان بکار دارند، خشتکاری اطراف باغچه و کنار صفه و ایوان را نیز گویند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) :
اولاً خرگاه سازند و خرند
ترک را زآن پس بمهمان آورند.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است جزء دهستان شراء بخش وفس شهرستان اراک، واقع در 37هزارگزی جنوب کمیجان و یک هزارگزی راه مالرو عمومی. این ده کوهستانی و سردسیر است. آب آن از قنات. محصول آن غلات و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
گیاهی است مانند اشنان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
هر کجا تیغ تو بود قصار
نبود حاجت شخا و خزند.
(از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
خبازی، مردم سعادتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
نام قصبه ای است در ماوراءالنهر که مولد کمال است. (برهان قاطع). نام شهری از بلاد ماوراءالنهر که مولد کمال خجندی از آن شهر است. (شرفنامۀ منیری). قصبه ای است از ماوراءالنهر. (غیاث اللغات). شهری است از اقلیم پنجم بفرغانه بر کنار رود سیحون در پنج فرسنگی شهر اندجان و آنرا عروس دنیا خوانند. گویند خجند را کیخسرو بنیاد و بنا نهاده و بعد از خرابی، داراب تعمیر و تمام نموده. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). در معجم البلدان آمده است: خجند شهری است مشهور بماوراءالنهر بر ساحل سیحون و بین آن و سمرقند ده روزه راه است. (از یاقوت در معجم البلدان). برای اطلاع بیشتر از وضع جغرافیایی این ناحیه اینک قول سامی در قاموس الاعلام ترکی آورده میشود: خجند از شهرهای معروف ماوراءالنهر است که در ساحل چپ رود خانه سیحون و دو سوی رود خانه خواجه بهارکان و یکصد و چهل هزارگزی جنوب شرقی تاشکند و به ارتفاع 256 گزی از سطح دریا واقع است. عرض شمالی آن چهل و پنج درجه و هفده دقیقه و طول شرقی آن شصت و هفت درجه و شانزده دقیقه و چهل و هشت ثانیه میباشد. این شهر با دودیوار محاط شده که شامل 8 دروازه است. بدانجا چارسوق بزرگ و جوامع و مساجد بسیار با سایر آثار خیریه وجود داشته است. در اطراف آن باغهای زیاد موجود و سکنۀ شهر بیست و نه هزار تن بوده است که بخش بزرگ آن ازتاجیکهای ایرانی و بخش اندک آن از ازبک ها و قره قرقیزها بوده است. قسمتی از این شهر که بر کنار راست رود خانه خواجه بهارکان واقع بوده در این اواخر بواسطه مهاجرت اهالی خالی از سکنه شده است و روسها بجای آنها سکنی گزیده اند بزرگترین جامع آن جامع ’حضرت رابعه’بوده است. این شهر مولد بسیاری از دانشمندان و مشاهیر و ادباء و شخصیتهای فرهنگ اسلامی بوده و به سابق تحت حکومت خان مستقلی اداره میشده است و به آن زمان این ناحیه بسیار آبادان و بزرگ بود ولی بعدها باستیلای خان فرغانه (خوقند) درآمد و مهاجرت مردمان از این زمان شروع شد و جمعیت آن رو بکاستی گذاشت. امروز خجندمرکز یکی از مناطق ایالت سیردریا محسوب میشود که دارای 140000 تن سکنه است و اهالیش مرکب از تاجیک و ازبک و قره قیرقیز میباشند. در آثار جغرافیادانهای عرب خجند حجند ضبط شده و عباس اقبال میگوید: این شهر رایونانیان الکساندر سخاتا یعنی اسکندریهالقصوی می نامیدند در زمان حملۀ مغولان پادشاه خجند تیمور ملک بود. و اردویی که چنگیز بفرماندهی اولاغ نویان و سرداران دیگر که مأمور حدود فرغانه و درۀ علیای سیحون کرده بود ابتداء شهر بناکت را تحت محاصره گرفتند و مستحفظان آن شهر که از ترکان بودند پس از سه روز بناکت را تسلیم کردند. مغولانی که از فتح شهرهای اترار و بخارا و سمرقند فراغت یافته بودند نیز بطرف فرغانه سرازیر شدند و با بیست هزار سپاهی و قریب پنجاه هزار حشر بسمت خجند حرکت کردند. حکومت خجند در این تاریخ بدست ناموری بود بنام تیمور ملک که از دلیرترین امرای خوارزمشاه بود و او در استیلای مغول بواسطۀ پایداری در دفاع و مردانگی نام نیکی از خود بیادگار گذاشته است. تیمور ملک با 1000 جنگی در جزیره از جزایر داخل شط سیحون نزدیکی خجند در حصاری که ساخته بود متحصن شد و مغول ها هرقدر خواستندبر او دست یابند ممکن نگردید و تیمور ملک مردانه می جنگید و مغول را بخاک هلاک می انداخت، عاقبت چون دید از هر طرف چنگیزیان عرصه را بر او تنگ کرده اند با هفتاد کشتی که قبلاً تهیه دیده بود بار و بنۀ خود را برداشته با جمعی از یاران به بناکت رفت و از آنجا بخجند و بارجین کنت رسید و در راه همه جا بلشگریان مغول میزد و میخورد تا چون یکه و تنها و بی سلاح ماند بخوارزم آمد و از آنجا بحدود خراسان تاخت و در شهرستانه بخدمت سلطان پیوست. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 34 و 35) : شهر خجند شهری است (در ماوراءالنهر) قصبۀ ناحیه ای که نیز بدان اسم خوانند، با کشت وبرز بسیار و مردمانی با مروت و از وی انار خیزد. (حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی).
و کورتهای آن (= کورتهای خراسان) : طبیسین، قهستان، هرات، طالقان، گوز کانان خفشان، بادغیس، بوشنج... سروشنه، سغد، خجند، آمویه... اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند. (تاریخ سیستان ص 27).
پیروزبن یزدجرد... این شهرها کرده ست دیوار پنجاه فرسنگ بخجند میان حد ایران و توران. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83).
اقلیم الرابع: از مشرق ابتدا کند بشهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرهایی چون فرغانه و خجند و اسروشنه و سمرقند و بخارا و بلخ و هرات و مرو و مرورود و سرخس و طوس و نیشابور... عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 480)
بمهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
نار چولعل تو است گر بدو نیمه کنی
از سر پر شیر آن دانۀ نار خجند.
سوزنی.
هر کجا از خجندیان صدری است
زآتش فکرت آب می چکدش.
خاقانی.
هر سال اگر غلام خاقان
بر میر خجند میر نامی است.
خاقانی.
و لشکر گرد بر گرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجانبی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان بحد جند و بارجلیغ کنت و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت. و بنفس خود قاصد بخارا شد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 64). و جوانان را از میان دیگران بحشر بیرون آوردند متوجه خجند شدند و چون آنجا رسیدند ارباب شهر بحصار شدند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 71). و در قصبۀ ارس در مزارات آن چند سال ساکن شد و از احوال باخبر بهر وقت خجند میرفت (از جهانگشای جوینی ج 1 ص 73).
یکی خارپای یتیمی بکند
بخواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی (بوستان).
آب سیحون به ماوراءالنهر و آن ولایت را بدین سبب بدین نام می خوانند که بر جانب غربیش آب جیحون است و بر طرف شرقی آن جیحون و از هر دو سوی آن ماوراءالنهر است و اهل آن ولایت سیحون را گل زریون خوانند، از برف برمیخیزد و بر خجند و فناکت می گذرد تا ببحیره خوارزم می رسد. (از نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 217). ماوراءالنهر مملکتی بزرگ است از اقلیم چهارم از بلاد مشهورش بخارا و سمرقند و سغد و خجند و زرئوق و نور و کش. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 261).
ابراهیم شمشیر بگردن و کفن اندر دست از قلعه بیرون خرامید آنگاه اعلام ظفرپناه بجانب خجند نهضت نمود و امیر مغول واو عبدالوهاب شغاول که در آن حصار متمکن بود. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 229). و روز سه شنبه قصبۀ خجند از فر حضور پادشاه سعادتمند رونق بهشت برین یافت و همان ساعت قاصدی از اندجان رسید. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 260)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شَ)
لیف خرما که از آن رسن بافند و آنرا کپال و کپاک نیز گویند. (مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
فشند. نام قریه ای از اعمال طهران
لغت نامه دهخدا
(خُ)
زن فاحشه. زن فاجره. زانیه. روسپی. جنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) :
دشمن آل علی دانی که کیست
آن پدر کشخان و مادر خشنی است.
بندار رازی (از فرهنگ جهانگیری).
اوباش آفرینش و خشنی طبیعتند.
خاقانی.
بروی زال و بسرخاب پنبه و ابره
بحیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
خشنودی:
وزین گوهران گوهر استوار
تن خشندی دیدم از روزگار.
فردوسی.
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان.
فرخی.
هر روز دولتی دگرو نو ولایتی
وان دولت و ولایت در خشندی خدای.
فرخی.
خرد ره نمایدش زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست.
ناصرخسرو.
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضای یزدان کرد.
مسعودسعد.
گشاده دست بزخم و به بسته تنگ میان
زبهر خشندی و عفو ایزد دادار.
مسعودسعد.
هیچ سائل بخشندی و بخشم
لادر ابروی او ندیده بچشم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(خَشَ دَ / دِ)
هوام خسنده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پشند
تصویر پشند
لیف خرما که از آن رسن بافند کپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوند
تصویر خوند
امیر، مخدوم، خداوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشندی
تصویر خشندی
خشنودی
فرهنگ لغت هوشیار
ردیفی از آجر که روی زمین کنار جوی یا باغچه جنب یکدیگر چینند خشتکاری اطراف باغچه و کنار صفه و ایوان، ردیف رده قطار، گیاهی است شبیه اشنان که بدان رخت شویند و اشخار و قلیا از آن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنی
تصویر خشنی
زن فاجره، زن فاحشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
راضی، خوشحال، مسرور، خرسند، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
راضی، شاد شادمان خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
کچل کل افرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشند
تصویر کشند
کشنده، قاتل: (او ل علاج ما به نگاهی کشند کن آنگاه غیر را هدف نوشخند کن)، (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوند
تصویر خوند
((خُ))
خداوند، خداوند، امیر، مخدوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنگ
تصویر خشنگ
((خَ شَ))
کچل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنو
تصویر خشنو
((خُ))
خشنود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
راضی، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرند
تصویر خرند
((خَ رَ))
ردیفی از آجر که روی زمین، کنار نهر یا باغچه، پهلوی هم چینند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشند
تصویر کشند
مد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشنود
تصویر خشنود
قانع
فرهنگ واژه فارسی سره