جدول جو
جدول جو

معنی خرزین - جستجوی لغت در جدول جو

خرزین
سه پایه یا چوبی که در کنار طویله نصب می کنند و زین و یراق اسب را روی آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
خرزین
(خَ)
چوبی باشد دراز که در طویله ها نصب کنند و زینها و یراق اسبها را بر بالای آن نهند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
وآن سوار است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین اسب.
ابوالفرج رونی.
در روم کند رکاب سالارش
زین را ز صلیب رومیان خرزین.
امیرمعزی.
خیمه ها را میخ فرماید ز رمح رومیان
زین ها را از صلیب کافران خرزین کند.
امیرمعزی.
از پی احیای دین چو ابر بهاری
بر سر خرزین ندیده خنگ تو زین را.
انوری.
، سه پایه ای که زین اسب را بر بالای آن گذارند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، تخت گاهی که بر گوشۀ صفه ها سازند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) ، نوعی پالان. (از انجمن آرای ناصری) (از برهان قاطع) (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) ، رف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خرزین
نوعی پالان
تصویری از خرزین
تصویر خرزین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرزین
تصویر پرزین
(دخترانه)
پرچینی از گلهای ریز به دور باغات
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارزین
تصویر ارزین
(پسرانه)
نام فرماندار پارس هنگام یورش اسکندر به ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزین
تصویر برزین
(دخترانه)
بلند، تنومند، باشکوه، نام پسر گرشاسب، نام یکی از سرداران کیکاوس شاه ماد، نام کوهی در کردستان بین مهاباد و سردشت (نگارش کردی: بهرزین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
(پسرانه)
عالم، وزیر دربار، وزیر در بازی شطرنج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزین
تصویر برزین
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، ورزم، انیسه، وراغ، نار، مخ، آذر، اخگر برای مثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
دو کیسۀ متصل به هم که روی چهارپا، موتورسیکلت، دوچرخه یا شانه قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرزین
تصویر پرزین
پرزدار، پارچه یا چیز دیگر که پرز داشته باشد، پرزگن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
در ورزش شطرنج مهرۀ وزیر، برای مثال شاه مخوانش که کج روی ست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی - ۶۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خرامش. (ناظم الاطباء). خرامیدن (آنندراج) :
بمیدان چو آغاز خرشین نهاد
در فتنه بر روی اعدا گشاد.
حکیم علی فرقدی (از آنندراج).
، نوسان. لرزش. جنبش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
شهری است که مسیح نبوت تهدیدآمیز درباره آن و کفر ناحوم و بیت صیدا فرمود. روبینصن گمان دارد که خورزین در نزدیکی تل حوم بوده است و دیگران در نزد کرازه اش دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِتِ)
آرامیده گردانیدن. (آنندراج) ، تعظیم و تفخیم. (از متن اللغه). باوقار گردانیدن و محجوب نمودن و قابل احترام کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام طایفه ای است از افغان که دعوی سیادت می کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کوچکترین. کهترین. (از ناظم الاطباء).
- انگشت خردین، انگشت خنصر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
روز اول سال ایرانیان که اول بهار و عید نوروز باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام گردنۀ صعب المروری است در بین قزوین و طارم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ رَ)
یکی از نواحی کرمان است. (معجم البلدان). موضعی است از نواحی کرمان و از قرای خنّاب. (تاج العروس). رجوع به فریزن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام پدر یکی از فرماندهان قوای خشایارشاه است در جنگ یونانیان به اسم گرگوس. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ص 742)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چیزی باشد از پلاس که زاد و رخت سفر در آن نهاده بر ستور بار کنند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خرج. (منتهی الارب). خورجین:
چو خرجین معده پر از می کنم
بسر راه کوه سرین طی کنم.
فوقی یزدی (از آنندراج).
مرحوم دهخدا می گویند اصل آن در عربی خرجین است یعنی دو خور (دو خرج) که در حالت رفعی ’خرجان’ میشود مگر آنکه بگوییم صورت نصب و جری برای آن علم شده است، میوۀ خشکی که مانند خرجین دو کیسه دارد مانند میوۀ کلم و ترب. (از گیاه شناسی ثابتی ص 524)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آتش. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج). نار. (برهان). انگشت افروخته. آذر:
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی بچرخ بلند.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است:
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین.
ابوالفرج رونی.
بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد.
سنایی.
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست.
جمال الدین عبدالرزاق.
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چون که به پایان رسد هفت بیابان او.
خاقانی.
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ.
خاقانی.
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی.
خاقانی.
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟
عطار.
مست را بین زان شراب پرشگفت
همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت.
مولوی.
هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان).
میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین.
سعدی.
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی.
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
به راستی که نیم کژطریق چون فرزین.
ابن یمین.
- فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) :
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه برشوم به کمند.
نظامی.
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت.
مولوی.
- فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار.
- فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث).
- فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است:
نبیرۀ جهانجوی گرگین منم
همان آتش تیز برزین منم.
فردوسی.
بخاصه این دل بدبخت را بین
که آتشگاه خردادست و برزین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن برآورم.
خاقانی.
رجوع به آذر برزین مهر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد.
ابوشکور.
یکی آذری ساخت برزین بنام
که بد با بزرگی و با فر و کام.
فردوسی.
بزرگان از آن کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند.
فردوسی.
بگفت این و نشست آنگاه بر زین
روان شد سوی آتشگاه برزین.
زراتشت بهرام
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مشربه ای که از پوست طلع خرما کنند. (اقرب الموارد). کوزه ای از پوست طلع. (منتهی الارب). آبخوره از پوست شکوفۀ خرما. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
لغت نامه دهخدا
مهره ای از شطرنج که به منزله وزیر است، چوبی دراز که در طویله ها نصب کنند و زین و یراق اسب را بالای آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزین
تصویر ترزین
آرامیده گردانیدن، با وقار و محجوب نمودن و قابل احترام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
کیسه ای که در وسط دو دهانه دارد و درآن لباس یا خوراکی میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزین
تصویر برزین
نار، آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزین
تصویر گرزین
((گَ))
تیر پیکان دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
((فَ رْ))
مهره وزیر در بازی شطرنج، فرزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
فرهنگ فارسی معین