جدول جو
جدول جو

معنی خرخراک - جستجوی لغت در جدول جو

خرخراک
(خُ خُ)
خرناسه. خرخر: حشرجه، خرخراک مرگی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرخره
تصویر خرخره
گلو، قسمت عقب دهان که از بالا به دهان و از طرف پایین به مری و قصبه الریه اتصال دارد، حلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخراش
تصویر پرخراش
آنچه خراش بسیار دارد، بسیار خراشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخوراک
تصویر پرخوراک
پرخور، آنکه بسیار غذا بخورد، بسیار خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
خوردنی، طعام، غذا، غذایی که از گوشت، سبزی و مانند آن تهیه می شود، کنایه از مورد پسند، مطلوب مثلاً سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای خاکی رنگ و کوچک با پاهای کوتاه که در جاهای نمناک زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رُ)
منور. تابدار. روشن. (ناظم الاطباء) :
به خلقان بر ببخشود ایزدپاک
که بفرستاد زرتشت خرهناک.
(از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 14500گزی باختر ورزقان و 5هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل، سردسیر و دارای 315تن سکنه است. از چشمه و رود خانه اهرچای مشروب میشود. محصولاتش غلات و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. هنر دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ خُ)
خرخر و آواز نفس شخص خوابیده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ خَ)
سخت خراشیده. بسیار شخوده:
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ خوَرْ / خُرْ را)
پرخوار. مقابل کم خوراک. و رجوع به پرخوار و پرخور شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
نام مبارزیست ایرانی، خرنجاس. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ خوا / خا)
گوشتابه. (آنندراج). آبگوشت که از پاره های گوشت پزند. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
خربنده و آن شخصی است که خر الاغ بکرایه می دهد. (از برهان قاطع). قاطرچی. استربان. خربنده. کسی که خر الاغ کرایه دهد. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) :
خری خربطی خرسرخرسلاک
بدی بددلی بدتنی بدسیر.
پوربهای جامی (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام نوعی خیار است. قثاءالحمار. (یادداشت بخط مؤلف). خیارچنبر. خیارشنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ گِ رِ تَ / تِ)
کسی که خر را در بیابان می چراند. کسی که تیمارداشت خر را از جهت چریدن در عهده دارد. خربنده، کنایت از آدم بی سواد و بی معرفت
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری ی)
ضعیف، منه: ساق خرخری، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری یَ)
ضعیف. ناتوان، منه: ساق خرخریه، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عمل خاریدن خر خر دیگری را با پوزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، عمل خاریدن یکدیگر چون خاریدن خران یکدیگر را با پوزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، بمزاح ملاعبه را گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرخدا. حشره ای است خرد برنگ خاک وبسیارپای. (یادداشت بخط مؤلف). حمارالارض. حمارالبیت. حمارقبان. هدبه. عیرقبان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جانوریست که از شاخه بند پاییان جزو رده سخت پوستان که بدنش از حلقات متعدد کیتینی پوشیده شده و بزرگیش باندازه یک دانه باقلا یا کمی کوچکتر است و دارای پاهای متعدد کوتاه میباشد و در چاهای تاریک و نمناک بسر میبرد و از بقایای حوراکیها و مواد آلی تغذیه میکند خرک خاکی خر خدا هدبه پریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرخواک
تصویر قرخواک
غرخوک هم آوای برخاک گوشتابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
قوت، طعام چیز خوردنی طعام خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
خرخر خرو پف آوای ناصاف گوشخراش مانند صدایی که از کشیدن قطعه ای سنگچوب یا آهن در روی زمین یا چیزی دیگر شنیده شود. گلو قصبه الریه نای گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرخار
تصویر خرخار
آب روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرخاش
تصویر خرخاش
((خَ))
نگرانی، اضطراب، غوغا، جنجال، خرخشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرخره
تصویر خرخره
((خِ خِ رِ))
گلو، حنجره
تا خرخره زیر قرض بودن: کنایه از بسیار مقروض بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
((خُ))
طعام، خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
تغذیه، غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرخره
تصویر خرخره
حلقوم
فرهنگ واژه فارسی سره
سرانه، مالیات سرانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندک اندک، به تدریج، کم کم، کم کمک، نم نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش خوراک، خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوز، غذا، مقدار معیّن
دیکشنری اردو به فارسی