قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از ’خور’ بمعنی خورش و ’َاک’ کلمه مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات). - هم خوراک، هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد. ، توشه. ذخیره. تدارک، نان روزینه، خورش، به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند، چیزی که خوردنی باشد، مقداری از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: یک خوراک بیفتک، یک خوراک کتلت، یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون:یک خوراک سولفات دوسود، پختنی. (یادداشت بخط مؤلف). - خوراک فرنگی، پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود. ، قابل اکل. قابل خوردن. - بدخوراک، غیرقابل اکل. بدمزه. بدطعم. - خوش خوراک، قابل اکل. خوشمزه. خوش طعم. ، خورنده. - بدخوراک، آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد. - خوش خوراک، آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد