جدول جو
جدول جو

معنی خدلم - جستجوی لغت در جدول جو

خدلم(خِ لِ)
زن پرگوشت اعضا و باریک استخوان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خدله. صاحب متن اللغه می گوید حرف ’میم’ در خدلم زائد است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلم
تصویر خلم
خلط یا آب غلیظی که از بینی انسان و بعضی حیوانات بیرون می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدام
تصویر خدام
خادم ها، خدمت کننده ها، خدمتگزارها، نوکرها، خدمتکارها، کنایه از مطیع ها، جمع واژۀ خادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدم
تصویر خدم
خادم ها، خدمت کننده ها، خدمتگزارها، نوکرها، خدمتکارها، کنایه از مطیع ها، در تصوف کسانی که در خانقاه به درویشان خدمت می کنند، جمع واژۀ خادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلم
تصویر دلم
آبله، جوش های ریز که روی پوست بدن پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلم
تصویر خلم
قهر، غضب، خشم، برای مثال خلم بهتر از چنین حلم ای خدا / که کند از نور ایمانم جدا (مولوی - ۳۰۰)، گل چسبناک
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُ / خِ لَ)
دانۀ باریک انگور، ساق درخت صاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پرگوشت. ستبر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، پرگوشت ساق پا و دست. (از متن اللغه). منها: مخلخلها خدل، جای خلخال او پرگوشت است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، خدال
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
جمع واژۀ خادم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از غیاث اللغات). چاکران. غلامان. خادمان. خدمتکاران:
دولت ز جملۀ خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را در این دیار.
فرخی.
شاهان و مهتران جهان را بقدر و جاه
مخدوم گشت هرکه مر او را شد از خدم.
فرخی.
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مراو را ز خدم.
فرخی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم.
منوچهری.
سالارخانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
دولت اوغالبست بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
بوسهل زوزنی را گفت: آه چون تدبیر بر خدم افتاد تا چه باید کرد. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم با خدم و مهد به غزنین آمد و عروسی کرده شد. (تاریخ بیهقی). خدم و قوم گرکانیان را... در شهر درآوردند. (تاریخ بیهقی).
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
ناصرخسرو.
ترا پیشکاران شوند و خدم.
ناصرخسرو.
من بعقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم.
مسعودسعد سلمان.
ترا صفت بمه و گل نکرد و یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل ز خیل خدم.
مسعودسعدسلمان.
واجبست بر کافۀ خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آمد از نصیحت بازننمایند. (کلیله و دمنه). شخصی دید سیه فام ضعیف اندام در نظرش حقیر به حکم آنکه کمترین خدم حرم او به جمال از او بیش بود. (گلستان سعدی).
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.
سعدی (بوستان).
آخر نگاهی باز کن و آنگه عتاب آغاز کن
چندانکه خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم.
سعدی (طیبات).
بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز
چه کند ار بکشی ور بنوازی خدمند.
سعدی (بدایع).
سلیمان اقتدار کواکب خدم. (حبیب السیر چ طهران جزو4 از ج 3 ص 322)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ)
جمع واژۀ خدمه و خدمه، به معنی دوال ستبر تافته شده است، مانند حلقه ای که بر خردگاه شتر بسته، پای افزار وی را بدان محکم کنند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). رجوع به خدمه شود
لغت نامه دهخدا
(خَلَ)
از نامهای عربان است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لْ لَ)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرگوشت شدن. ستبر شدن. (از معجم الوسیط). خدال. مخادله، پرگوشت و گرد شدن ساق پا. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ لَ)
زنی که ساق او پرگوشت و گرد باشد. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). ج، خدال، زن پرگوشت اعضا و باریک استخوان. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
پرگوشت. ستبر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سیاه، از مردم و خر و جز آن. پوست سیاه، ادلیمام لیل، تاریک شدن شب
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نیک مستوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مار که بعربی حیّه خوانند. (برهان قاطع). مار که بگزندگی معروف است. (انجمن آرای ناصری). مار. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت بود درگه مساس چو خالم
مثال خالم بر شکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز تن باد و سر درون شکم گم.
ابن یمین (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خدمه و خدمه، دوال سطبر تافته شده مانند حلقه که بر خرده گاه شتر بسته پاافزار شتر را بدان محکم کنند و حلقه قوم و پای برنجن و ساق را گویند. (از آنندراج). رجوع به خدمه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُدْ دا)
جمع واژۀ خادم. (غیاث اللغات) ، خدمه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از قاموس). خادمان. چاکران. خدمتگاران. (از آنندراج) :
ای بس ملکان را که او فروخورد
با ملکت و با چاکران و خدام.
ناصرخسرو.
ببزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
برزمگاه توخانان و ایلکان حجاب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا)
چابک و چالاک در خدمت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیار خدمت کننده (مؤنث و مذکر در وی یکسان است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلم
تصویر دلم
کبوتر جاهی از پرندگان بچه مار از خزندگان پیل از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدم
تصویر خدم
چاکران، غلامان، خادمان، خدمتکاران، جمع خادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدل
تصویر خدل
پر گوشت، ستبر آگنده گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلم
تصویر خلم
خشم، غضب و بمعنی یار و دوست هم می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالم
تصویر خالم
برابر هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدام
تصویر خدام
خدمتگزاران، خدمتکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلم
تصویر خلم
((خِ))
خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلم
تصویر خلم
((خِ))
خلط غلیظی که از بینی آدمی و جانوران ریزد، آب بینی ستبر، گل تیره چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدم
تصویر خدم
((خَ دَ))
جمع خادم، خدمتکاران، چاکران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدام
تصویر خدام
((خُ دّ))
جمع خادم، خدمتکاران، خدمتگزاران
فرهنگ فارسی معین
خادمان، خدمت گزاران، خدمت کاران، خدم، خدمه
متضاد: اربابان، سروران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدمت گزار، خدمت کننده (صادق)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قسمت کردن زمین زراعتی به اندازه ای که در یک روز شخم شود
فرهنگ گویش مازندرانی