جدول جو
جدول جو

معنی خبرده - جستجوی لغت در جدول جو

خبرده
(خَ بَ دِهْ)
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند:
خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
آن خبرده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بزی و بمان.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبرده
تصویر نبرده
نبردآزموده، جنگی، جنگجو، دلاور، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورده
تصویر خورده
ویژگی کسی که چیزی را خورده است، ساییده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده
تصویر خرده
ریزۀ هر چیز، مقدار کم و اندک از چیزی، کوچک، پول خرد، سکه، شرارۀ آتش، نکته، کنایه از نکته، کنایه از عیب، خطا
خرده گرفتن: کنایه از عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی، برای مثال انوری بی خردگی ها می کند / تو بزرگی کن بر او خرده مگیر (انوری - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برده
تصویر برده
بندۀ زرخرید، غلام، کنیز
حمل شده، آنچه کسی در قمار به دست آورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبره
تصویر خبره
متخصص، کارشناس، خبرت
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ)
خاکشی که آنرا بزرالخمخم خوانند گرم و تر است و با نبات اگر بخورند بدن را فربه کند. (از برهان قاطع). صاحب انجمن آرای ناصری می گوید: من این معنی را برای خبیده در فرهنگها نیافتم
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ /دِ)
نعت مفعولی است از بردن در تمام معانی. رجوع به بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ دَ)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
ستردن موی کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سبرد شعره، سترد موی او را. (مهذب الاسماء). سبردت الناقه، بچۀ بیموی انداخت آن ماده شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خفه شده. گلوفشرده. (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ دَ / دِ)
مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) :
دریغ آن نبرده سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر.
دقیقی.
دریغ آن نبرده گرانمایه گرد
که نادیده باز آن پدر را بمرد.
دقیقی.
نبرده گزینان اسفندیار
از آنجا برفتند تیماردار.
دقیقی.
گمانی برم من که او رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است.
فردوسی.
نبرده چون او در جهان سربه سر
به ایران وتوران نبندد کمر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی به زیر.
فردوسی.
راست گفتی نبرده فرهاد است
بیستون را همی کند به تبر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر.
فرخی.
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصردین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار.
مسعودسعد.
مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد.
مسعودسعد.
گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف
نبرده عزالدین افتخار نسل بشر.
انوری.
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهرپرورد بود.
نظامی.
چنین چند روز آن نبرده سوار
به پوشیدگی حرب کرد آشکار.
نظامی.
و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)،
، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد:
بیارید گفتا سپاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
فردوسی.
، پسندیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ عَ)
سخن چینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبرچینی. نمامی. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ دَ)
سرمای صبحدم. (مهذب الاسماء) ، سردی مزاج یا بیماری مضعف باه که پیران را افتد از غلبۀ رطوبت و برودت
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
شکافتن چیزی را و بریدن آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
یکی برد. و آن جامۀ خطدار است. ج، ابراد، ابرد، برود. (از منتهی الارب). واحد برد به معنی جامۀ مخطط. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
جعل. خبزدوک. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ریْ یَ)
مقابل انشائیه.
- جملۀ خبریه، جملۀ خبریه جمله ای است که قابل تصدیق و تکذیب باشد. چون زید رفت، علی آمد، حسین کتاب دارد. رجوع به جملۀ خبری شود
لغت نامه دهخدا
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبرده
تصویر نبرده
دلیر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده
تصویر خرده
ریزه هر چیز را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورده
تصویر خورده
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
بنده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبره
تصویر خبره
آگاهی یافتن، معرفت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبرده
تصویر نبرده
((نَ بَ دِ))
دلیر، جنگجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورده
تصویر خورده
((خُ دِ))
چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برده
تصویر برده
((بَ دِ))
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرده
تصویر خرده
((خُ دِ))
ریزه، خرد، پول، طلا، دارایی، شکسته، مغلوب، خطا، اشتباه، شراره آتش، اندکی، کمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبره
تصویر خبره
((خِ یا خُ رِ))
دانستن حقیقت و کنه چیزی را، آگاه، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برده
تصویر برده
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبره
تصویر خبره
کارشناس، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرده
تصویر خرده
اشکال، ذره، ایراد
فرهنگ واژه فارسی سره
جنگاور، جنگجو، جنگی، رزمنده، سلحشور، نبردپیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاقی بی اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی، خوردنی، علوفه ای برای دام
فرهنگ گویش مازندرانی