بدندان نرم کردن. (برهان قاطع). مضغ کردن. جاویدن. بدندان نرم کردن. (ناظم الاطباء). مضغ. لوک. ضوز. (تاج المصادر بیهقی). جویدن. رجوع به خائیدن شود: یشگ نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد ایدون نه خرد خاید. رودکی. جهان را مخوان جز دلاورنهنگ بخاید بدندان چو گیرد بچنگ. فردوسی. چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ. فردوسی. سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر. فردوسی. مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال. فرخی. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. هر ساعت عافر قرحا و کزمازو... خاییدن... و کندر و سعد خاییدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر خداوند علت بسیارخوار باشد و حریص بود و آنچه خورد نیک نخاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک خایند علک ماده خران از خران غنگ. سوزنی. بدوش دیگران زنبیل سایند بدندان کسان زنجیر خایند. نظامی. دل ده به نصیب خانه خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. او ز تو آهن همی خایدبخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. - پشت دست خاییدن، پشت دست گاز گرفتن. کنایه از ندامت و پشیمانی است: پشت دست خاییدن سود ندارد. (کلیله و دمنه). روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست. مولوی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی (گلستان). همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین کس نبست. سعدی (بوستان). ، کنایه از بدگفتن و ناپسند گفتن: امیر رضی اﷲ عنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفتی پادشاهان اطراف ما را بخایند و بدخوانند. (تاریخ بیهقی) ، نشخوار کردن. (ناظم الاطباء). جویدن بدون فرو دادن
بدندان نرم کردن. (برهان قاطع). مضغ کردن. جاویدن. بدندان نرم کردن. (ناظم الاطباء). مضغ. لوک. ضوز. (تاج المصادر بیهقی). جویدن. رجوع به خائیدن شود: یشگ نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد ایدون نه خرد خاید. رودکی. جهان را مخوان جز دلاورنهنگ بخاید بدندان چو گیرد بچنگ. فردوسی. چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ. فردوسی. سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر. فردوسی. مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال. فرخی. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. هر ساعت عافر قرحا و کزمازو... خاییدن... و کندر و سعد خاییدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر خداوند علت بسیارخوار باشد و حریص بود و آنچه خورد نیک نخاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک خایند علک ماده خران از خران غنگ. سوزنی. بدوش دیگران زنبیل سایند بدندان کسان زنجیر خایند. نظامی. دل ده به نصیب خانه خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. او ز تو آهن همی خایدبخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. - پشت دست خاییدن، پشت دست گاز گرفتن. کنایه از ندامت و پشیمانی است: پشت دست خاییدن سود ندارد. (کلیله و دمنه). روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست. مولوی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی (گلستان). همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین کس نبست. سعدی (بوستان). ، کنایه از بدگفتن و ناپسند گفتن: امیر رضی اﷲ عنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفتی پادشاهان اطراف ما را بخایند و بدخوانند. (تاریخ بیهقی) ، نشخوار کردن. (ناظم الاطباء). جویدن بدون فرو دادن
نگهبانی کردن، چشم به کسی یا چیزی دوختن و مراقب آن بودن، زیر نظر قرار دادن، همیشه و جاوید بودن، پایدار ماندن، درنگ کردن، ایستادن، برای مثال چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای / زمانی نگویم بر من بپای (فردوسی - ۶/۵۸۴)
نگهبانی کردن، چشم به کسی یا چیزی دوختن و مراقب آن بودن، زیر نظر قرار دادن، همیشه و جاوید بودن، پایدار ماندن، درنگ کردن، ایستادن، برای مِثال چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای / زمانی نگویم بر من بپای (فردوسی - ۶/۵۸۴)
کوبیدن و نرم کردن، سودن، برای مثال فضل و هنر ضایع است تا ننمایند / عود بر آتش نهند و مشک بسایند (سعدی - ۱۲۰)، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
کوبیدن و نرم کردن، سودن، برای مِثال فضل و هنر ضایع است تا ننمایند / عود بر آتش نهند و مشک بسایند (سعدی - ۱۲۰)، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
ریش کردن. خلانیدن. خراشیدن. (برهان). ریش کردن. (از فرهنگ رشیدی). ریش کردن. خلیدن. (فرهنگ سروری). به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : سواران خفته و این اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو
ریش کردن. خلانیدن. خراشیدن. (برهان). ریش کردن. (از فرهنگ رشیدی). ریش کردن. خلیدن. (فرهنگ سروری). به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : سواران خفته و این اسب بر سرْشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشْخاید. ناصرخسرو
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
نالیدن، هرزه گویی کردن: ملامتم مکنید ار دراز می لایم بود که کشف شود حال بنده پیش شما. (مولوی لغ)، عوعو کردن (سگ) : سگ لاید و کاروان گذرد. (مثل)، نالیدن
نالیدن، هرزه گویی کردن: ملامتم مکنید ار دراز می لایم بود که کشف شود حال بنده پیش شما. (مولوی لغ)، عوعو کردن (سگ) : سگ لاید و کاروان گذرد. (مثل)، نالیدن
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن