جدول جو
جدول جو

معنی خاسف - جستجوی لغت در جدول جو

خاسف(سِ)
لاغر. مهزول، متغیراللون، غلام سبک، مرد فقیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چشمه ای که آبش بتک رفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خاسف(سِ)
نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117)
لغت نامه دهخدا
خاسف
چشمه ای که آبش فرو رفته است
تصویری از خاسف
تصویر خاسف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاطف
تصویر خاطف
درخشندگی خیره کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاسر
تصویر خاسر
زیان دیده، زیان رسیده، زیان کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاست
تصویر خاست
خاستن، خاستن، بلند شدن، برپا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خائف
تصویر خائف
ترسان، ترسناک، بیمناک، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دورکرده و رانده شده، سگ و خوک رانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
دریغ خوردن، افسوس خوردن، اندوهگین شدن، غمگینی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
سلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام جزیره ای است در بحر عمان. مستوفی گوید: بحر عمان فارس و بصره لجه ای است از دریای هند طرف شرقیش بولایت فارس برمیگذرد و تا دیر میرسد و طرف غربی تا دیار عرب و یمن وعمان و بادیه است و شمال ولایات عراق عرب و خوزستان و جنوبی بحر هند و عرض این لجه تا بحر هند رسیدن صد و هفتاد فرسنگ نهاده اند و عمقش بر ممر کشتی هفتاد باع و هشتاد باع گفته اند و از اول رسیدن آفتاب ببرج سنبله تا شش ماه مواج باشد و بعد از آن ساکن گردد و جزر و مد آن در شطالعرب تا دیه مطاره بیست فرسنگ است که بحر بالا می آید و سقی باغستان بصره بر آن آب است و از بصره در این بحر بوقت مد توان رفت که آب بالا آمده باشد و الا کشتی در زمین نشیند. در این بحر جزایر بسیار است و آنچه مشهور و از حساب ملک ایران شمارند مردم نشینش هرموز و قیس و بحرین و خارک و خاسل و کند و اناشاک و لادر و ارموس و ابرکافان و غیر آن. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 234)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سنان و تیری که بهدف رسیده باشد. (مهذب الاسماء) (دکری ج 1 ص 604)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
زمینهای نرم. یقال: وقعوا فی اخاسف من الارض. (منتهی الارب) ، سر دروا نگریستن ابر را بارنده گمان برده. (منتهی الارب) ، آمادۀ باریدن شدن آسمان. آمادۀ باران گردیدن آسمان. (منتهی الارب). امیدوار شدن میغ بباریدن. (تاج المصادر بیهقی). امیدوار شدن بباریدن میغ. (زوزنی). امید باریدن بودن در میغ. (تاج المصادر بیهقی). سزاوار شدن ابر باینکه از او امید باران داشته شود، اخالۀ ناقه، خداوند شیر در پستان گردیدن ناقه، اخاله ناقه را، نهادن خیال را برای بچۀ ناقه تا گرگ از او بترسد، مشتبه شدن. بگمان افکندن. (زوزنی). یقال: هذا الامر لایخیل، ای لایشتبه، اخالۀ از قوم، بازایستادن و بددل شدن از آنان، اخالۀ ارض به نبات، زینت گرفتن زمین بگیاه، (اصطلاح علم اصول) بمعنی مناسبت است و بعبارت دیگر او را تخریج مناط نیز گویند. و شرح آن ضمن معنی مناسبت بیاید بیاری خدای تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خسیس ترین. خاسعالقوم، خسیس ترین قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) :
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان گشته خیره و حیران.
مسعودسعد.
خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان.
خاقانی.
، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسف
تصویر کاسف
بدحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسف
تصویر شاسف
مشک خشک، پوست بر استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه خوردن، حسرت خوردن فسوس دژوان دریغ دریغ خوردن اندوه خوردن افسوس داشتن حسرت خوردن، افسوس دریغ، جمع تاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائف
تصویر خائف
ترسان، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارف
تصویر خارف
خرما بان نگهبان خرماستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخاسف
تصویر اخاسف
زمین نرم: نرمه زمین ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخاسف
تصویر مخاسف
داد خواهی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالف
تصویر خالف
گول، احمق، نا نجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاطف
تصویر خاطف
درخشندگی که چشم را خیره کند، رباینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایف
تصویر خایف
ترسنده ترسان هراسان (همواره خایف است)، جمع خایفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشف
تصویر خاشف
رونده، در آینده، برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دور کرده و رانده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسق
تصویر خاسق
خازق: آماجین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسع
تصویر خاسع
خسیس ترین قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسر
تصویر خاسر
زیانکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاست
تصویر خاست
پیدا شدن، آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاطف
تصویر خاطف
((طِ))
آن چه که چشم را خیره کند، تیری که به زمین بخورد و سپس به سوی هدف رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خایف
تصویر خایف
((یِ))
ترسیده، ترسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاسر
تصویر خاسر
((س ِ))
زیانکار، زیان رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
شوربختی، افسوس، دریغ
فرهنگ واژه فارسی سره