جمع واژۀ حوراء. سیه چشمان سپیداندام. ولی در فارسی بمعنای مفرد بکار میرود و به علامت جمع فارسی (حوران آنرا جمع بندند. (غیاث). حور در فارسی بجای مفرد استعمال شود و گاه یایی نیز بر آن بیفزایند و حوری گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، سال اول شمارۀ سوم) : همه تخت و تاج و همه جشن و سور نیرزد بدیدار یک موی حور. فردوسی. نبود اندر او نیز یک چیز زشت تو گفتی مگر حور بوداز بهشت. فردوسی. حور شود دست بریدۀ چو من یوسف خاطر بنمایم عیان. خاقانی. روی مپوشان که بهشتی شود هرکه ببیند چو تو حور ای صنم حور خطا گفتم اگر خواندمت عفو کن از بنده قصور ای صنم. سعدی. بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد بلطف او حوری. سعدی. که لیلی گرچه در چشم تو حوری است بهر عضوی ز اعضایش قصوری است. وحشی. - حور بهشتی: حور بهشتی گرش ببیند بی شک حفره کند تا زمین بیارد آهون. دقیقی. فروهشته ازمشک تا پای موی بکردار حور بهشتیش روی. فرخی. دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمایی. سعدی. - حورپرور: دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکر آن سدرۀ مقدس آن عدن حورپرور. شرف الدین شفروه. عدن حورپرور وعدل لؤلؤتر و معدن نقره و زر. (ترجمه محاسن اصفهان). - حورپیکر: تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. - حورزاد: باده فرازآرید ای ساقیان همچو دو رخسارۀ آن حورزاد. مسعود. شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - حورزبانی ساز، کنایه از تیغ و شمشیر. (برهان قاطع) (آنندراج). - حورسرشت: بر سر آن بتان حورسرشت فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت. نظامی. شوخی شکر الفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت. حافظ. - حورعین و حورالعین، ترجمه خورچشم پهلوی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کوهسار خشینه را به بهار که فرستد لباس حورالعین. کسائی. گه چشم او بروی نگاری چو آفتاب گه دست او بزلف بتی همچو حورعین. فرخی. هرکه صبوحی زند با دل خرم بود با دو لب مشکبوی با دو رخ حور عین. منوچهری. قرین محمد که بود آنکه جفتش نبودی مگر حورعین محمد. ناصرخسرو. پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین. خاقانی. حورعین میگذرد در نظر سوختگان یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد. سعدی. - حورفش، حوروش. بمانند حور: ای حورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری. خسروی. - حورلقا: بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان خاصه که ساز عاشقان حورلقای تو زند. خاقانی. - حورنژاد، که از نژاد حوران باشد: گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه تو مرا از دگران برده ای ای حورنژاد. فرخی. بشادکامی در مجلسی بهشت آئین بخواه باده از آن دلبران حورنژاد. مسعودسعد. بازپس شد کنیز حورنژاد در یکتا بلعل یکتا داد. نظامی. کز همه لعبتان حورنژاد میل تو بر کدام حور افتاد. نظامی. - حوروش، حورفش. همچون حور: حوروشی را چو مور زیر لگد کشته ای پس پرطاوس را کرده مگس ران او. خاقانی
جَمعِ واژۀ حوراء. سیه چشمان سپیداندام. ولی در فارسی بمعنای مفرد بکار میرود و به علامت جمع فارسی (حوران آنرا جمع بندند. (غیاث). حور در فارسی بجای مفرد استعمال شود و گاه یایی نیز بر آن بیفزایند و حوری گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، سال اول شمارۀ سوم) : همه تخت و تاج و همه جشن و سور نیرزد بدیدار یک موی حور. فردوسی. نبود اندر او نیز یک چیز زشت تو گفتی مگر حور بوداز بهشت. فردوسی. حور شود دست بریدۀ چو من یوسف خاطر بنمایم عیان. خاقانی. روی مپوشان که بهشتی شود هرکه ببیند چو تو حور ای صنم حور خطا گفتم اگر خواندمت عفو کن از بنده قصور ای صنم. سعدی. بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد بلطف او حوری. سعدی. که لیلی گرچه در چشم تو حوری است بهر عضوی ز اعضایش قصوری است. وحشی. - حور بهشتی: حور بهشتی گرش ببیند بی شک حفره کند تا زمین بیارد آهون. دقیقی. فروهشته ازمشک تا پای موی بکردار حور بهشتیش روی. فرخی. دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمایی. سعدی. - حورپرور: دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکر آن سدرۀ مقدس آن عدن حورپرور. شرف الدین شفروه. عدن حورپرور وعدل لؤلؤتر و معدن نقره و زر. (ترجمه محاسن اصفهان). - حورپیکر: تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. - حورزاد: باده فرازآرید ای ساقیان همچو دو رخسارۀ آن حورزاد. مسعود. شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - حورزبانی ساز، کنایه از تیغ و شمشیر. (برهان قاطع) (آنندراج). - حورسرشت: بر سر آن بتان حورسرشت فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت. نظامی. شوخی شکر الفاظ و مهی سیم بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدی. کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت. حافظ. - حورعین و حورالعین، ترجمه خورچشم پهلوی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کوهسار خشینه را به بهار که فرستد لباس حورالعین. کسائی. گه چشم او بروی نگاری چو آفتاب گه دست او بزلف بتی همچو حورعین. فرخی. هرکه صبوحی زند با دل خرم بود با دو لب مشکبوی با دو رخ حور عین. منوچهری. قرین محمد که بود آنکه جفتش نبودی مگر حورعین محمد. ناصرخسرو. پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین. خاقانی. حورعین میگذرد در نظر سوختگان یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد. سعدی. - حورفش، حوروش. بمانند حور: ای حورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری. خسروی. - حورلقا: بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان خاصه که ساز عاشقان حورلقای تو زند. خاقانی. - حورنژاد، که از نژاد حوران باشد: گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه تو مرا از دگران برده ای ای حورنژاد. فرخی. بشادکامی در مجلسی بهشت آئین بخواه باده از آن دلبران حورنژاد. مسعودسعد. بازپس شد کنیز حورنژاد در یکتا بلعل یکتا داد. نظامی. کز همه لعبتان حورنژاد میل تو بر کدام حور افتاد. نظامی. - حوروش، حورفش. همچون حور: حوروشی را چو مور زیر لگد کشته ای پس پرطاوس را کرده مگس ران او. خاقانی
به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جملۀ اشجار است، قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانۀ او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گویند کهربا است و بفارسی درخت توز گویند و آن پوست او است که کمان گران و غیره استعمال مینمایند، درخت رومی او بزرگتر و برگش درازتر از نبطی است ونبطی او بی صمغ است و رومی او را منبت بلغار و روس است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، رجوع به مخزن الادویه شود
به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جملۀ اشجار است، قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانۀ او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گویند کهربا است و بفارسی درخت توز گویند و آن پوست او است که کمان گران و غیره استعمال مینمایند، درخت رومی او بزرگتر و برگش درازتر از نبطی است ونبطی او بی صمغ است و رومی او را منبت بلغار و روس است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، رجوع به مخزن الادویه شود
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 1773 تن سکنه میباشد، از رود خانه سقرچی و چشمه مشروب میشود، محصولاتش غلات و حبوبات، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند، صنایع دستی آن قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 1773 تن سکنه میباشد، از رود خانه سقرچی و چشمه مشروب میشود، محصولاتش غلات و حبوبات، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند، صنایع دستی آن قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
بازگشتن، کاستن، (منتهی الارب)، کم گردیدن، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، هلاکی، (منتهی الارب)، هلاک، (اقرب الموارد)، نقصان، (منتهی الارب)، نقص، (اقرب الموارد) : حورفی محاره، نقصان در نقصان است، انه فی حور و بور، او در بیکاری و بیحاصلی است یا در گمراهی است، جمع واژۀ احور، جمع واژۀ حوراء، (منتهی الارب)، آرد که از دستاس بیرون آید، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به حور شود
بازگشتن، کاستن، (منتهی الارب)، کم گردیدن، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، هلاکی، (منتهی الارب)، هلاک، (اقرب الموارد)، نقصان، (منتهی الارب)، نقص، (اقرب الموارد) : حورفی محاره، نقصان در نقصان است، انه فی حور و بور، او در بیکاری و بیحاصلی است یا در گمراهی است، جَمعِ واژۀ احور، جَمعِ واژۀ حوراء، (منتهی الارب)، آرد که از دستاس بیرون آید، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به حَور شود
مخفف حوراء. مفرد حور: عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا. کسایی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است چرا باید سوگند. عماره. چشم حورا چون شودشوریده رضوان بهشت خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند. منوچهری. حورا تویی ار نکو و با شرمی گر شرم کند نکو بود حورا. ناصرخسرو. هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند. ناصرخسرو. حورا که شنید ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ابر آزاری چمن ها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند. خاقانی. نایب یزدان تویی امروز چون یزدان مرا خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک. خاقانی. بر خاکش از حواری و حورا ترحم است خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است. خاقانی. کواکب بود زیر پای ممالک حواری بود بر زبردست حورا. خاقانی. - حوراطلعت: دوش حوراطلعتی دیدم که پنهان از رقیب در میان کاروان میگفت یار خویش را. نظامی. - حورافش، حوراوش: چار گوهر ز گوش گوهرکش بگشاد آن نگار حورافش. نظامی. - حورانژاد: زان می عنابگون در قدح آبگون ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد. منوچهری
مخفف حوراء. مفرد حور: عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا. کسایی. سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است چرا باید سوگند. عماره. چشم حورا چون شودشوریده رضوان بهشت خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند. منوچهری. حورا تویی ار نکو و با شرمی گر شرم کند نکو بود حورا. ناصرخسرو. هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند. ناصرخسرو. حورا که شنید ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن. ناصرخسرو. ابر آزاری چمن ها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند. خاقانی. نایب یزدان تویی امروز چون یزدان مرا خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک. خاقانی. بر خاکش از حواری و حورا ترحم است خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است. خاقانی. کواکب بود زیر پای ممالک حواری بود بر زبردست حورا. خاقانی. - حوراطلعت: دوش حوراطلعتی دیدم که پنهان از رقیب در میان کاروان میگفت یار خویش را. نظامی. - حورافش، حوراوش: چار گوهر ز گوش گوهرکش بگشاد آن نگار حورافش. نظامی. - حورانژاد: زان می عنابگون در قدح آبگون ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد. منوچهری
در تداول فارسیان، حوراء که مفرد حور است آید، حوریه: یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری سوم چون قامت حوری چهارم نامۀ مانی، منوچهری، رضوان مگرسراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی ̍ خزیده اند، سعدی، - حوری سرشت، آنکه طبیعت حوری دارد: چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوۀ جنات تجری تحتهاالانهار داشت، حافظ
در تداول فارسیان، حوراء که مفرد حور است آید، حوریه: یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری سوم چون قامت حوری چهارم نامۀ مانی، منوچهری، رضوان مگرسراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی ̍ خزیده اند، سعدی، - حوری سرشت، آنکه طبیعت حوری دارد: چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوۀ جنات تجری تحتهاالانهار داشت، حافظ
جمع واژۀ بحر. دریاها. (ترجمه علامۀ جرجانی) : سبب عزت و سخای تو گشت زاده و دادۀ جبال و بحور. مسعودسعد. ، محمد کامل بحیری مدیر روزنامۀ طرابلس شام از مؤلفان بود و سیاحتنامه ای دارد. (از معجم المطبوعات)
جَمعِ واژۀ بحر. دریاها. (ترجمه علامۀ جرجانی) : سبب عزت و سخای تو گشت زاده و دادۀ جبال و بحور. مسعودسعد. ، محمد کامل بحیری مدیر روزنامۀ طرابلس شام از مؤلفان بود و سیاحتنامه ای دارد. (از معجم المطبوعات)
مونث (احور)، زنی که سیاهی چشمش بغایت باشد و سفیدی چشمش نیز بنهایت زن سپید پوست سیاه چشم، زن بهشتی هر یک از حورالعین، جمع حور زن بهشتی در نگرش تازیان چنین زنی سپید پوست است با چشمان درشت سیاه و گیسوان بلند سیاه پریرو
مونث (احور)، زنی که سیاهی چشمش بغایت باشد و سفیدی چشمش نیز بنهایت زن سپید پوست سیاه چشم، زن بهشتی هر یک از حورالعین، جمع حور زن بهشتی در نگرش تازیان چنین زنی سپید پوست است با چشمان درشت سیاه و گیسوان بلند سیاه پریرو