جدول جو
جدول جو

معنی حمراء - جستجوی لغت در جدول جو

حمراء(حَ)
مؤنث احمر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، عجم. (منتهی الارب). زیرا بیشتر آنان برنگ شقره هستند: گویند: لیس فی الحمراء مثله، در عجم مثل او نیست. (از اقرب الموارد) ، سال سخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، سختی گرمای نیم روز. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی گرما، اسم فاس الجدیده. (اقرب الموارد) ، سپید.
- امراءه حمراء، زن سپید. و حمیراء مصغر آن است. (منتهی الارب).
، زن سرخ رنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حمراء
الحمراء نام شهر لبلۀ اندلس است و آن شهری کهن است، در آن آثاری عجیب بر ساحل طنس باشد و عین الشب و عین الزاج بدانجاست (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حمراء
مونث احمر: سرخ، گرمای سخت، زن سرخروی، سال سخت، خرک مونث احمر. سرخ رنگ. توضیح در فارسی توجهی بتانیث آن نکنند گوهر حمرا لاله حمرا، سال سخت، شدت حرارت گرمای زیاد
فرهنگ لغت هوشیار
حمراء((حَ))
مؤنث احمر، سرخ رنگ
تصویری از حمراء
تصویر حمراء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمراه
تصویر حمراه
(دخترانه)
حوری لقا
فرهنگ نامهای ایرانی
(ثَ)
نام درختی است، درخت میوه ناک، زمین بسیارمیوه
جمع واژۀ ثمره
لغت نامه دهخدا
(حُ مُ)
جمع واژۀ حمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است از نواحی یمن در بلوک سخان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
مصغر حمراء. یعنی زن سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
لقب عایشۀ صدیق رضی الله عنها. (مهذب الاسماء). عایشه رضی الله عنها. (منتهی الارب). لقبی که حضرت رسول عایشه را بدان خوانده است:
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده ام.
خاقانی.
مصطفی آمدکه سازد همدمی
کلّمینی یا حمیرا کّلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ابن حارثه الفزاری. یکی از صحابه است و در معیت هفت برادرش بحضور حضرت رسول تشریف حاصل نموده بزمرۀ صحابه درآمد و در بیعت رضوان حاضر بوده. (قاموس الاعلام). و رجوع به الاصابه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
حمر. جمع واژۀ احمر. سرخ رنگ ها، مردان بی سلاح در جنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ مَ)
جمع واژۀ حمره. (منتهی الارب). و آن مرغی است. رجوع به حمره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احمش. ساق باریک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احمق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به احمق شود.
- بقلهالحمقاء، درخت خرفه است. (منتهی الارب). و آن سبزی را حمقاء نامند. زیرا در کنار نهرهای آب میروید و جریان آب آنرا از ریشه میکند و با خود میبرد. باز در همان مسیر ریشه خود را بند میکند و میروید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گواردگردیدن طعام. (منتهی الارب). بگوارانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). گوارا گردیدن طعام. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گواراتر شدن طعام. (آنندراج). بسیارشیر شدن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فروگذاشتن اشتر شیر را. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شیر دادن ناقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احمس. زن درشت در دین و دلاور در جنگ. (اقرب الموارد). ج، حمس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنه حمساء، سال سخت و شدید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کعبه بدان جهت که سنگ آن سپید مایل بسیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت از حور و مؤنث احور است. (مهذب الاسماء). به معنی زن یا دختر که چشمانی سیاه و گرد و مدور و پلکهای باریک داشته باشد یا دارای چشمانی باشد سخت سپید یا سخت سیاه یا دارای بدنی سخت سپید یا دارای چشمانی تمام سیاه، چنانکه چشمان آهوست و این در انسان نیست، بلکه با استعاره بر او اطلاق گردد. (منتهی الارب).
- عین حوراء، چشمی سپیدۀ سخت سپید و همچنان سیاهۀ سخت سیاه. (مهذب الاسماء) ، داغ مدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حائره. (اقرب الموارد). رجوع به حائره شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
جمع واژۀ امیر. رجوع به امرا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمراء
تصویر سمراء
مونث اسمر گندمگون زن مونث اسمر زن گندم گون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
مونث اقمر مهتاب مهتابی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث (احور)، زنی که سیاهی چشمش بغایت باشد و سفیدی چشمش نیز بنهایت زن سپید پوست سیاه چشم، زن بهشتی هر یک از حورالعین، جمع حور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمران
تصویر حمران
جمع احمر، سرخرویان، بی زینگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع احمق در تازی رمن احمق حمقی آید، گولان کودنان مونث احمق: زن گول زن کودن مونث احمق زن کحم خرد زن کم عقل، جمع احمق. توضیح در عربی جمع احمق حماقی و حماقی آید
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی هوه چوبه از گیاهان، سرخروی، از نام های تازی، دیر دار (بائو باب) مصغر ححمراء. سرخک، هوه چوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمراء
تصویر دمراء
گوسپند کم شیر، زن پرخاشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
((قَ))
مؤنث اقمر، سفید مایل به تیره، ماهتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمقاء
تصویر حمقاء
((حَ))
زن کم خرد، زن کم عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمقاء
تصویر حمقاء
((حُ مَ))
جمع احمق، بی خردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمیراء
تصویر حمیراء
((حُ مَ))
مصغر حمراء، زن سرخ روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوراء
تصویر حوراء
زن سیاه چشم، زن بهشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امراء
تصویر امراء
((اُ مَ))
جمع امیر، فرماندهان، امیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمراء
تصویر سمراء
((سَ))
مؤنث اسمر، زن گندم گون
فرهنگ فارسی معین