جدول جو
جدول جو

معنی حزامیر - جستجوی لغت در جدول جو

حزامیر
(حَ)
جمع واژۀ حذمور: اخذه بحزامیره، گرفت تمام آن را. (منتهی الارب). رجوع به حذافیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زامیر
تصویر زامیر
(دخترانه)
آواز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آقامیر
تصویر آقامیر
(پسرانه)
سلطان بزرگ، امیر والامقام، آقا (مغولی) + میر (ازعربی)، نام روستایی در نزدیکی بیرجند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
مزمار، نغمه هایی که با نی نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذافیر
تصویر حذافیر
کناره های چیزی، تمام، همه، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
مسمارها، میخ ها، جمع واژۀ مسمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
شکوفه ها، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفۀ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوامیر
تصویر طوامیر
طومارها، مکتوبها یا نامه های بلند، دفترها، صحیفه ها، نامه ها، جمع واژۀ طومار
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
جمع واژۀ حومانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاهای درشت که نیک بلند نباشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
دهی از دهستان کنار بروژ بخش صومای شهرستان ارومیه. ناحیه ای است واقع در دره. معتدل و مالاریائی است. دارای 159 تن سکنه میباشد. از قنات و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، توتون، چغندر و حبوبات. راه آن مالرو است. و در تابستان از راه قولونجی میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن خالویه گوید: حوامیم جمع واژۀ حم، از کلام عرب نیست، بلکه کلام کودکان است که گویند: تعلمنا الحوامیم بلکه جمع آن آل حم (حا میم) یا ذوات حم است و آن هفت سوره است از قرآن: المؤمن، فصلّت، الشوری، الزخرف، الدخان، الجاثیه، الاحقاف یعنی سوره هائی که به این لفظ ’حم’ آغاز میگردد و آن نام اعظم خداست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَکْ کامی یَ)
نام نخلستانی به یمامه بنوحکام را. و بنوحکام بطنی است از بنی عبید بن ثعلبه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ازمل، ازباد سدر، شکوفه برآوردن کنار. (از منتهی الارب). شکوفه برآوردن سدر همچون کف بر دریا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ازهار. جج زهره. گل ها. شکوفه ها. (منتهی الارب) (غیاث) : و الصلوه علی محمد الذی ازاهیر ریاض نبوته مونقه. (تتمۀ صوان الحکمه)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حندیره، به معنی سیاهی دیده. (منتهی الارب). رجوع به حندیره شود، جمع واژۀ حندر، جمع واژۀ حندره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان مغان بخش گرمی. سکنۀ آن 5 تن. آب از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جامه دان خرد و نوعی شیشه برای نگه داشتن ذرور و نای گلو. (آنندراج). رجوع به حنجور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حثفره: اخذبحثافیر امر، گرفتن تا آخر کار را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبرور و حبریر
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نسبت است به جد اعلی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حزواره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حذافیر. اخذ بحذامیر، گرفتن تمام چیزی را و نگذاشتن از آن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مزمار. نای هاو دف ها یا سرود و آواز نیکو. (از منتهی الارب)، نی ها که آن را می نوازند، در عرف جمع ساز مطربان را گویند. (آنندراج) :
به نغمه های مزامیر عشق او مستم
شراب وصلت دایم مرا شده ست حلال.
سنائی.
، جمع واژۀ مزمار یا مزمور (م /م ) . انواع دعا. (از منتهی الارب)،
{{اسم خاص}} مزامیر داود، آنچه از کتاب زبور می سرائیدند آن را. (منتهی الارب). مزامیر داود همان زبور است. (ابن الندیم) :
آتشی از سوز عشق در دل داود بود
تا به فلک می رود بانگ مزامیر او.
سعدی.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است
همه دانند مزامیر نه همچون داود.
سعدی.
و رجوع به مزمار شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مدنی. مغیره بن عبدالرحمان حرث قرشی. مکنی به ابوهشام متولد 124 هجری قمری است. ودر چهارشنبه 9 صفر 186 هجری قمری درگذشت. (سمعانی)
ضحاک بن عثمان محدث، و از فرزندان حکیم بن حزام است و گویند او فرزند عثمان بن عبدالله بن حزام است. (سمعانی)
مدنی. عبدالرحمان بن عبدالملک بن شیبه. مکنی به ابوبکر. از موالی حکیم بن حزام است. (سمعانی)
مدنی. ابراهیم بن منذر بن مغیره بن حزام قرشی مکنی به ابواسحاق به سال 266 هجری قمری درگذشت. ابوکامل بصری در کتاب المضافات گوید: او از فرزندان حکیم بن حزام میباشد، و این وهم است. (سمعانی). رجوع به حزام بن خویلد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جذامیر
تصویر جذامیر
جمع جذمور، بن ها آغازه ها ریشه وارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
گلها، شکوفه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسمار، میخ ها میخ های آهنین جمع مسمار میخهای آهنین: سیل از اطراف عیون بر طبقات ز جاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یعامیر
تصویر یعامیر
جمع یعمر، بزغالگان میشزادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضامیر
تصویر مضامیر
جمع مضمار، اسپریس ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مزمار، نای ها، نایسرودها جمع مزمار: نیهای نوازندگی، سرودها و اشعاری که بانی نواخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوامیر
تصویر طوامیر
جمع طومار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامیر
تصویر مسامیر
((مَ))
جمع مسمار، میخ های آهنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازاهیر
تصویر ازاهیر
جمع ازهار، گل ها، شکوفه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزامیر
تصویر مزامیر
((مَ))
جمع مزمار و مزمور، نای ها
فرهنگ فارسی معین
مزمارها، نی ها، سرودها، نشیدها
فرهنگ واژه مترادف متضاد