جدول جو
جدول جو

معنی حدب - جستجوی لغت در جدول جو

حدب
زمین بلند، زمین مرتفع، تپه، موج آب
تصویری از حدب
تصویر حدب
فرهنگ فارسی عمید
حدب
(تَ)
گوزپشت گردیدن. (از منتهی الارب) ، حدب بر، مهربان گردیدن بر. (از منتهی الارب). مهربانی. مهربانی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، مهربان شدن. (غیاث اللغات) ، حدب مراءه، شوی نکردن زن و مهربان گردیدن بر بچه های خود. (از منتهی الارب) ، انحدار بالا بپائین. (از منتهی الارب). انحدار و سرازیر شدن. بنشیب آمدن مانند موج و ریگ، ببلندی برآمدن چیزی. بلند شدن آب. ج، حداب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدب
(حَ دَ)
گوزی پشت. (منتهی الارب). گوژی. کوزی. فرورفتن سینه با برآمدن پشت. برآمدن پشت با فرورفتن سینه و شکم. کوژی. برآمدن پشت و فروشدن سینه. گوژپشت گردیدن. کوزپشتی. مقابل قعس، گیاه بهمی که ریخته متراکم گردد، سختی سرما، حدب الامور، کارهای دشوار، زمین بلند سنگ و گل آمیخته. (منتهی الارب). کقوله تعالی: من کل حدب ینسلون. (قرآن 96/21). ج، حداب. (منتهی الارب). بالا. (ترجمان عادل منسوب به جرجانی) ، پشتۀ ریگ، تراکب آب در روانی، نشان در پوست. (منتهی الارب). نشان چیزی که بر پوست ظاهر شود، گیاهی یا گیاه نصی. (منتهی الارب) ، عیبی است که در اسب حاصل شود درپشت او مانند کوژی در انسان. (صبح الاعشی ج 2 ص 27)
لغت نامه دهخدا
حدب
(حَ دِ)
مرد گوژپشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدب
(حُ)
جمع واژۀ احدب. جمع واژۀ حدباء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدب
زمین بلند
تصویری از حدب
تصویر حدب
فرهنگ لغت هوشیار
حدب
((حَ دَ))
گوژپشتی
تصویری از حدب
تصویر حدب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحدب
تصویر تحدب
گوژ درآوردن، برآمدگی پسیدا کردن میان چیزی، گوژپشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدبه
تصویر حدبه
گوژ، برآمدگی، برجستگی در پشت، برآمدگی در زمین، کار دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدب
تصویر محدب
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
کج پشت. (زوزنی). کوژ. (تفلیسی). مرد کوژپشت. (منتهی الارب). کنج. (برهان). آنکه سینه اش فروشده و پشتش برآمده باشد. ضد اقعس:
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب.
فرخی.
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
کوتاه گرداندام. (منتهی الارب). القصیر المجتمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
از اعلام سگ و اسب است در عربی، آنکه رانش پرگوشت و اعلای بدن وی باریک باشد. (و این صفت نیک اسب است) ، پرگوشت: احدر من ضب. مؤنث: حدراء. ج، حدر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کوهی است در دیار بنی فزاره و گفته اند کوهی است به مکه و بعضی گفته اند دو کوه است و هر یکی را نام احدب است. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عالمی ریاضی و او راست: کامل فی الحساب
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن پشت و فرورفتن سینه و شکم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گوژپشتی و برآمدگی. (ناظم الاطباء). گوژپشت شدن. کوزی، برآمده بودن. (ناظم الاطباء) ، آویختن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ناکدخدا ماندن زن و نامهربان شدن بر فرزندان خویش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ناکدخدا ماندن زن و مهربان شدن بر فرزندان خویش. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ بِ)
لبن حدبد، شیر سطبر و خفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
نام یکی از رجال حدیث و ابراهیم بن احمد مروان از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(حَ بِ)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
فضل الحدبی. فرقۀ حدبیه از معتزله بدو منسوبند. چنین گفته است تهانوی در ’کشاف اصطلاحات الفنون’ و آن تصحیف حدثی است. رجوع به حدیثی و حدثی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
گوژپشت گرداننده. (آنندراج) ، که شایق و راغب کند. (ناظم الاطباء) ، مهربان کننده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ)
احدب. خلاف مقعر. (ازاقرب الموارد). مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته. کنج. کوژ. دوتا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و منه محدب الکبد و مقعرها. (اقرب الموارد). حدبه دار و کوژپشت و برآمده. (ناظم الاطباء) : پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید (کیلوس) و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحدب
تصویر تحدب
برآمده بودن پشت، برآمدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدبه
تصویر حدبه
کوژ پشتی، پشته گوژ پشتی، بر آمدگی (در زمین و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
((مُ حَ دَّ))
گوژپشت و برآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحدب
تصویر تحدب
((تَ حَ دُّ))
گوژ شدن، برجسته بودن، برجستگی، برآمدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدبه
تصویر حدبه
((حَ یا حُ دَ بَ))
گوژپشتی، برآمدگی (در زمین و مانند آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
برآمدگی، برجستگی، قوزی، کوژی، گوژ شدن
متضاد: تعقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برآمده، برجسته، گوژ
متضاد: مقعر
فرهنگ واژه مترادف متضاد