جدول جو
جدول جو

معنی حاق - جستجوی لغت در جدول جو

حاق
وسط، میان چیزی، واقع و حقیقت مطلب، حقیقت امر، اصل شیء، کامل
تصویری از حاق
تصویر حاق
فرهنگ فارسی عمید
حاق
(حاق ق)
نعت فاعلی از حق. نفس الامر. حقیقت امرو مغز آن. اصل شی ٔ: حاق واقع، حاق ّ مسئله، حاق مطلب این است، وسط چیزی. (منتهی الارب). میان چیزی. (غیاث اللغات) : سقط علی حاق رأسه، آنکه با سر افتد، جئته فی حاق الشتاء. (منتهی الارب) ، در بحبوحۀ زمستان پیش او آمدم، حاق القفاء، میان پس گردن. (مهذب الاسماء) ، حاق الجوع، گرسنگی صادق، رجل حاق الرجل، مردی کامل در مردی. مردی مرد، حاق الشجاع، مردی کامل در شجاعت. کامل در دلاوری. (منتهی الارب). مرد مرد. دلیری دلیر. و رجوع به حاقّه شود
لغت نامه دهخدا
حاق
میان درون، آمیغ (حقیقت) راستی حقیقت شی واقع مطلب: (حاق مطل ازین قرار است)، وسط چیزی میان شی
تصویری از حاق
تصویر حاق
فرهنگ لغت هوشیار
حاق
((قّ))
واقع و حقیقت مطلب، وسط چیزی، میان شی
تصویری از حاق
تصویر حاق
فرهنگ فارسی معین
حاق
وسط، میان، مرکز
متضاد: انتها، حقیقت موضوع، حقیقت امر، واقع مطلب، کامل
متضاد: ناقص
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حام
تصویر حام
(پسرانه)
حمایت کننده، نام یکی از پسران نوح (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاقه
تصویر حاقه
شصت و نهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
کج. کژ. و فی الحدیث: فاذا ظبی حاقف، ای رابض فی حقف من الرمل او یکون منطویاً کالحقف و قد انحنی و انثنی فی نومه. (منتهی الارب). آهوئی که در اثر جراحت و جز آن در خواب کژ و دوتا گردد، و یا به زانو درآمده در ریگ توده و یا درهم پیچیده شده، مانند ریگ تودۀ منحنی
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه. بداندیش
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقارت. تحقیرکننده
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقل. زارع. کشاورز
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقن. آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول. (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال: لا رأی لحاقن. و فی المثل: و انا منه کحاقن الاهاله، یعنی ماهر و حاذقم به آن، و اهاله پیه گداخته باشد. (منتهی الارب) : عبدالرحمن گفت من حاقنم بکنار بام باید شد، هر دو بکنار بام شدند عبدالرحمن خویشتن را از بام فروافکند. (تاریخ سیستان) ، هلال ٌ حاقن، ماه نوکه هر دو کنارۀ وی بسوی بالا باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حاقْ قَ)
بلای ثابت. ج، حواق ّ. (منتهی الارب) ، قیامت. (منتهی الارب) (دهار). رستخیز، سمیت بذلک لأن ّ فیها حواق ّ الامور او یحق لکل قوم عملهم: الحاقه ما الحاقه و ما ادریک ما الحاقه. (قرآن 1/69-3) (منتهی الارب) ، رجل حاقهالرجل، مرد کامل در مردی. مرد مرد. (منتهی الارب). مانند حاق ّالرجل، رجل حاقهالشجاع، مرد کامل در دلاوری. (منتهی الارب). مانند حاق ّالشجاع
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با هم دشمنی کردن. (آنندراج) ، ترافع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی سبز و دراز، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آسمان چهارم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
نعت فاعلی، تأنیث حاقن، معده. (منتهی الارب) ، مغاک که میان ترقوه و کتف است، و آن دو باشد. (منتهی الارب). میان چنبر گردن و رگ گردن. گو چنبر گردن، قسمت زیرین شکم. ج، حواقن. (منتهی الارب) ، لألحقن حواقنک بذواقنک، یعنی ترا به فکر خواهم انداخت، چه انسان متفکر ذقن را به گودی ترقوه فرومی برد. این مثل را هنگام تهدید به قهر و غلبه گویند. (از منتهی الارب) ، گو دندان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
تثنیۀ حاقنه. دو مغاک میان ترقوه و کتف. رجوع به حاقنه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ابراهیم. دانشمند مارونی، از مارونیان سوریه در مائۀ هفدهم میلادی مولد وی قریۀ حاقل سوریه و وفات در رم بسال 1664 میلادی او در مدرسه مارونیان رم به کسب علم پرداخت و پس از اشتغال به تعلیم عربی و سریانی در رم، لوئی سیزدهم او را به پاریس خواند، تا در ترجمه توراه به زبانهای مختلف همکاری کند (1640). سپس وی به رم بازگشت و استاد عربی وسریانی در کلژ رویال گردید (1646). پس از مراجعت به رم در 1652 در تدوین کتاب مقدس بزبان عربی که توسط جمعیت تبلیغاتی در 1671 تهیه شد شرکت کرد. وی با گابریل سیونیتا ی ایتالیائی، و والرین فلاوینی استاد عبری در پاریس مشاجرات سخت داشت. آثار متعدد به لاتین از او باقی است که عمده آنها کتب ذیل است: مجمع نیقیه (نیسه) طبق آثار شرقی (1645) ، فهرست ادبیات کلدانی (1653). صاحب معجم المطبوعات گوید: وی عده بسیاری از کتب عربی و فارسی را به لاتینی ترجمه کرد، ازجملۀ آنها جام گیتی نماست که به مختصر مقاصد حکمه فلاسفه العرب موسوم کرد و شرح احوال او را یوسف الدبس مطران در تاریخ سوریه آورده و نیز در جامع الحجج الراهنه آمده است. و اصل جام گیتی نما تألیف قاضی میبدی حسین بن معین الدین است. (از معجم المطبوعات ص 738). مؤلف ذریعه از اکتفاءالقنوع نقل میکند که مختصر مقاصد حکمه فلاسفه العرب ترجمه جام گیتی نما تألیف خواجه نصیر طوسی است که ابراهیم حاقلانی آنرا بعربی ترجمه کرده و در پاریس بسال 1641 و درآلمان بسال 1642 چاپ شده است. (ذریعه ج 5 ص 25). حاقلانی نخستین کس است که تاریخ فلسفۀ شرق را به زبان لاتینی نگاشت و به سن شصت وچهارسالگی پس از تألیف شصت کتاب درباره تاریخ و فلسفه و زبانهای سامی درگذشت. و نیز او اولین کس است که تاریخچۀ مارونیان را به لاتینی نوشت. رجوع به مجلۀ الهلال سال 29 ج 4 ص 360 شود
لغت نامه دهخدا
(حاقْق اِتْ تِ)
اتصال دو کوکب است به یکدیگر با وحدت عرض و طول، مثل آنکه قمر در سوم درجۀ حمل به عرض یک درجۀ شمالی، و زحل در سوم درجۀ میزان به یک درجۀ عرض شمالی باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاق کلام
تصویر حاق کلام
ناف سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقنه
تصویر حاقنه
کم (معده)، زیر شکم، گوچنبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
حفره حقه یی استخوان خاصره که سراستخوان ران در داخل آن مفصل می شود حفره حقه یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
کینه ور، بدخواه، بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقر
تصویر حاقر
تحقیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقف
تصویر حاقف
کژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقل
تصویر حاقل
پابرهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقن
تصویر حاقن
شاشگیر آنکه وی را بول بشتاب گرفته باشد حبس کننده ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقه
تصویر حاقه
رستخیز، قیامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
((قِ))
کینه جوی، بداندیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاقن
تصویر حاقن
((قِ))
آن که وی را بول به شتاب گرفته باشد، حبس کننده ادرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حال
تصویر حال
کنون، اکنون، اینگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
کینه جو، کینه ای، کینه توز، بداندیش
متضاد: نیک اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد