جدول جو
جدول جو

معنی حاجت - جستجوی لغت در جدول جو

حاجت
نیازمندی، نیاز، آرزو، امید
تصویری از حاجت
تصویر حاجت
فرهنگ فارسی عمید
حاجت
(جَ)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است: ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامۀ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای. و فضول، آن را گویند که از این دو قسم بیرون بود و آن پایانی ندارد پس باید که مرید مبتدی ترک حاجت و فضول کند و ترک ضرورت نکند - انتهی، نیاز. نیازمندی. احتیاج. ما به الاحتیاج. مایحتاج. محتاج الیه. ارب. ارّب. اربه. مأربه. میل. وطر. بغیه. بقیه. عوز. فکر. تلنّه. تلنّه. تلون. تلونه. (منتهی الارب). لبانه. (دهار). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زبن. قنعه. حوجاء. زهر. بدد. اشکله. شجن. صارّه. ذنانه. درسه. لماسه. لؤام. لدنّه. ظلف. شجب. شجو. (منتهی الارب). آیفت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تلنگ. (برهان قاطع) :
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن روان.
فردوسی.
که حاجت نبدشان به یک پر کاه
اگر چند در بسته بد سال و ماه.
فردوسی.
د دیگر چه حاجت مرا با کس است
کز این رزم رستم شما را بس است.
فردوسی.
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را بما.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است. (تاریخ بیهقی).
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی کوشا.
مسعودسعد.
گفتم که حاجتم بتو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر.
مسعودسعد.
خلق را داده از کریمی خویش
هر که را بیش حاجت، آلت بیش.
سنائی.
خود این معانی (خوردن، بوئیدن...) بر قضیت حاجت... هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت (کلیله و دمنه). ماهی خوار.... بقدر حاجت ماهی میگرفت. (کلیله و دمنه). آنقدر که بدان حاجت باشد برگیریم. (کلیله و دمنه).
عرصۀ ولایت بمواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت بمزید نان پاره ای انعام فرمایند. (ترجمه تاریخ یمینی).
حریم حشمت جاهش ز وصف مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.
رفیع الدین لنبانی.
نیست حاجت مرا بافسانه
کدیه خوش نیست گنج در خانه.
مولوی ؟
وصف ترا گر کند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.
سعدی.
حاجت بکلاه ترکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی.
حکیمی راپرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آنکه را سخاوت است بشجاعت حاجت نیست. (گلستان سعدی).
چه حاجت است بمشاطه روی زیبا را.
سعدی.
عفو کردن پس از گناه بود
بی گنه رابعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
حکیم را بوصیت کردن حاجت نیست. (قرهالعیون).
- اجابت حاجت، برآوردن نیاز کسی. قضای حاجت: شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین باشد. (قابوس نامه).
- بی حاجت، بی نیاز:
بی حاجتم به فضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش.
ناصرخسرو.
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
- بی حاجتی، بی نیازی:
آزادی اندر بی حاجتی است. هر چند که حاجت بیشتر بود به بندگی نزدیکتر بود. (کیمیای سعادت).
، خلّه. حوبه. حیبه. مصغبه. مسکنه. شر. (منتهی الارب). افتقار. فاقه. فقر. تنگدستی:
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
، شغل. کار: فقرع الباب فقلت من هذا فقال علی فقلت ان رسول اﷲ (ص) علی حاجه (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 232 س 16. لا یزال اﷲ فی حاجه العبد ما کان فی حاجه اخیه. (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 234 س 2. به حاجتی برخاست (درودگر) . (کلیله و دمنه)، طلبه. سؤال. (دهار). مطلب. مقصود. خواهش. آرزو. کام. مسئول:
مرا حاجت از خواهش خویش نیست
کس از دشمنان تو درویش نیست.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگرنه مرا جنگ یکبارگیست.
فردوسی.
دو حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی.
فردوسی.
یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگر چه مرا نیست این پایگاه.
فردوسی.
گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
شهری که من آنجا چو رسیدم خردم گفت
این جا بطلب حاجت و زین منزل مگذر.
ناصرخسرو.
یک حاجت باقی است و در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
- بحاجت برخاستن، بمستراح شدن. بغائط شدن. بقضای حاجت رفتن: و هر گاه که طعام خورده بودی زود بحاجت برخاستی و از خورد و بحاجت برخاستن بدیگر مهمات و مصالح نرسیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضله ها از تیزی صفرا، آگاهی یابد که بحاجت همی بر باید خاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بحاجت خواستن، دعاء:
چون جامۀ اشن بتن اندر کندکسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گرهست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
- حاجت آمدن، ضرورت پیدا کردن: حاجت آمدبدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند و برفت و راست نیامد... (تاریخ بیهقی).
- حاجت کسی را قضا کردن، اسعاف حوائج کسی یا حاجات کسی کردن. مستجاب کردن (دعا را).
- حاجت نداشتن به...، محتاج نبودن به... غنی بودن از...
- روز حاجت، گاه ضرورت: آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله و دمنه).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
- عرض حاجت، آیفت کردن. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- قضای حاجت، بیرون رفتن. بمستراح شدن.
- ، برآوردن نیاز کسی. اجابت حاجت. حاجت برآوردن.
- ، به آرزو رساندن. به آرزو رسیدن. مراد یافتن: سلطان از این حدیث سخت بیازردو رسول بغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید. (تاریخ بیهقی).
- نمازحاجت، نمازی است که برای برآورده شدن حاجت گذارند. و آن دو رکعت است. ج، حاجات. حوج. حوائج. حاج
لغت نامه دهخدا
حاجت
نیاز موست آیفت تلند تلنگ وایا، خواهش ضرورت دربایست احتیاج نیاز، امید آرزو قبله حاجتها، جمع حاجات حوائج (حوایج)
فرهنگ لغت هوشیار
حاجت
((جَ))
ضرورت، نیاز، امید، آرزو، جمع حاجات، حوائج
تصویری از حاجت
تصویر حاجت
فرهنگ فارسی معین
حاجت
احتیاج، ارب، دربایست، درخواست، ضرورت، غایت، نهمت، نیاز، نیازمندی، آرزو، امید، مراد، مقصود
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلاجت
تصویر حلاجت
پیشۀ حلاج، پنبه پاک کنی، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فلخودن، فاخیدن، حلّاجی، فرخمیدن، بخیدن، فلخمیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجز
تصویر حاجز
مانع، حائل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
حاجت ها، نیازمندی ها، نیازها، آرزوها، امیدها، جمع واژۀ حاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالت
تصویر حالت
وضع، حال و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد، کیفیت، چگونگی، طبع، طور، در تصوف وجد، طرب، در تصوف حال و کیفیتی که بی اختیار به سالک دست می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
دربان پادشاه و امیر، پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگین، روزبان، ایشیک آقاسی، سادن، پردگی، آغاجی
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»، برای مثال هرچند رسد هر نفس از یار غمی / باید نشود رنجه دل از یار دمی و یا «ﻤﺎن داری»، برای مثال ای شاه زمین، بر آسمان داری تخت / سست است عدو تا تو کمان داری سخت (امیرمعزی - ۶۹۳)
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجی
تصویر حاجی
حاج، آنکه مراسم حج را به جا آورده برای مثال حاجیان آمدند با تعظیم / شاکر از رحمت خدای رحیم (ناصرخسرو - ۳۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجم
تصویر حاجم
حجامت کننده، حجام، خون گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
جمع حاجت نیازها خواهشها دربایستها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائت
تصویر حائت
بسیار ملامت کننده، نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالت
تصویر حالت
وضع، شان، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاجت
تصویر حلاجت
پنبه زنی پنبه پاک کنی شغل حلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
ابرو، خم ابرو، کمان ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
دیواره، ستمگر، آنچه بین دو چیز قرار گیرد حایل مانع، پرده ای که میان اعضای سینه و اعضای شکم حایل است دیافرغما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجم
تصویر حاجم
حجامت کننده، خونگیر
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی هنجی آن که در خدایخانه آیین هنج (حج) به جای آرد کسی که در مکه مراسم حج بجا آورد حاج. توضیح استعمال این کلمه قیاسا صحیح است و گویندگان بزرگ هم آنرا بکار برده اند. یا حاجی حاجی مکه. در مورد کسی گویند که بجایی میرود و تا دیری باز نمیگردد
فرهنگ لغت هوشیار
حس کننده، قوه نفسانی که اشیا را حس کند قوه حس کننده: حاست بینایی (باصره) حاست شنوایی (سامعه)، توضیح حاست یا حسه عبارت از قوتی است که دریا بنده جزئیات جسمانیه است و قوای حاسه ظاهره در انسان پنج است و باطنه نیز پنج است. هر یک از قوای دریابنده را حاسه و، جمع آنها را حواس نامند
فرهنگ لغت هوشیار
فضای خانه صحن خانه حیاط، زمینی که سقف نداشته باشد، ناحیه، درگاه جمع ساحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاجت
تصویر محاجت
حجت آوردن دلیل آوردن، خصومت کردن، دلیل آوری، خصومت دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجر
تصویر حاجر
بازدارنده، مانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
((جِ))
ابرو، پرده دار، دربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
جمع حاجت، نیازها، خواهش ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاست
تصویر حاست
((سَّ))
حس کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاجز
تصویر حاجز
((جِ))
جدا کننده دو چیز، آنچه میان دو چیز واقع شود، مانع، حایل، پرده میان اعضای سینه و اعضای شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاجی
تصویر حاجی
کسی که در مکه مراسم حج به جا آورد.نک حاج. مؤنث آن حاجیه
حاجی حاجی مکه: در مورد کسی گویند که به جایی می رود و تا دیری باز نمی گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالت
تصویر حالت
((لَ))
چگونگی، وضع، خوشی، سرمستی، کیفیت نواختن قطعات موسیقی به شرط حفظ اصل آن، در نمایش تجسم افکار و احساسات به وسیله حرکات متناسب چهره و بدن، در عرفان، وجد، طرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالت
تصویر حالت
سان، کنونه، فتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حالت
تصویر حالت
Modality, Mode, Mood
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از حالت
تصویر حالت
модальность , режим , настроение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از حالت
تصویر حالت
Modalität, Modus, Stimmung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از حالت
تصویر حالت
модальність , режим , настрій
دیکشنری فارسی به اوکراینی