جدول جو
جدول جو

معنی جوزا - جستجوی لغت در جدول جو

جوزا
سومین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، توامان، دوپیکر، سومین برج از برج های دوازده گانه، برابر خرداد
تصویری از جوزا
تصویر جوزا
فرهنگ فارسی عمید
جوزا
دو پیکر، یکی از صورتهای فلکی منطقه البروج که از بزرگترین صور فلکی شمالی است، دو پیکر چون در سنجش با آبام های دیگر روشنی بیشتر دارد و در تازی جوزا نام نهاده اند زیرا به گوسپند سیاهرنگی که میانش سپید باشد جوزا می گویند. در پارسی دو پیکر از آن روی گفته می شود که این دو چهر سپهری همانند دو کودک برهنه است در پی هم
فرهنگ لغت هوشیار
جوزا
((جُ))
دو پیکر، نام یکی از صورت های فلکی جنوب شرقی، نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می شود، نام هشتمین منزل ماه که عرب آن را نثره گوید
تصویری از جوزا
تصویر جوزا
فرهنگ فارسی معین
جوزا
ناتنی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جویا
تصویر جویا
(پسرانه)
جوینده، جستجو کننده، پهلوان مازندرانی بود که بدست رستم کشته شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جوزه
تصویر جوزه
جوجه، بچۀ هر پرنده که تازه از تخم درآمده باشد به ویژه مرغ خانگی، جوژه، چوزه، فرخ، فره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزن
تصویر جوزن
آفتی که به گندم و جو می زند و آن ها را خشک و ضایع می کند، زردی، چوب ضخیمی که برای کوبیدن دانه های غلات به کار می رفت، هر یک از جادوگران، مرتاضان و ساحران هندی که دانه های جو و گندم را با زعفران زرد می کردند و به آن افسون می خواندند و هر کسی را می خواستند مسخر سازند از آن دانه ها بر او می زدند، دانه زن، برای مثال ز هندوستان آمده جوزنی / به هر جو که زد سوخته خرمنی (نظامی5 - ۸۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جویا
تصویر جویا
جستجو کننده، جوینده
فرهنگ فارسی عمید
نوعی هاون چوبی یا سنگی برای کوبیدن چیزی تا عصاره یا روغن آن را بگیرند، جوغن، برای مثال ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت / چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز (فرخی - ۲۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزاک
تصویر جوزاک
غم، غصه، اندوه، اندوهگین، اندوهناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جواز
تصویر جواز
پروانۀ سفر، جایز بودن، روا بودن، رخصت، اجازه، گذشتن از جایی یا از راهی،
پروانه، اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اجازه نامه، لیسانس، حکم، فرمان، اذن، اجازه، مجوّز، لهی، پروانچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزق
تصویر جوزق
غوزه و غلاف پنبه که هنوز پنبۀ آن را درنیاورده باشند، کتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
بوی افزار، موادی که به عنوان چاشنی در غذا ریخته می شود، از قبیل فلفل، زردچوبه، دارچین و مانند آن، بوزار، بوافزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزا
تصویر سوزا
سوزان، سوزنده، در حال سوختن، سوختنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزی
تصویر جوزی
گردو فروش، به رنگ گردو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جویا
تصویر جویا
جوییدن، جویان جستجو کننده، جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزا
تصویر سوزا
سوزان با سوزش، احتراق سوختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوزا
تصویر حوزا
جنگ مردمی
فرهنگ لغت هوشیار
امکان و تساهل، پاسپورت، گذر نامه، پروانه، اجازه نامه، رفتن و گذشتن تشنگی تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزا
تصویر زوزا
ترکی گریه مویه زاری شور گمان می رود بر گرفته از زوزه پارسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزاک
تصویر جوزاک
اندوهگین، غصه، غم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزق
تصویر جوزق
پارسی تازی گشته غوزه غوژه گوژه جوزقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جولا
تصویر جولا
بافنده نساج، عنکبوت. بافنده، نساج
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته یک گردکان واحد جوز یک گردو. یا جوزه مطلقه. واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 418) یا جوزه ملکبه. واحد وزن معادل شش درخمی (رساله مقداریه ایضا) یا جوزه نبطیه. واحد وزن معادل یک بندقه و بقولی یک مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 417)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزن
تصویر جوزن
مقیاس طول هندی معادل 8 یا 32000 ذراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزل
تصویر جوزل
کبوتر بچه، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزک
تصویر جوزک
سیب آدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جواز
تصویر جواز
((جُ))
هاون سنگین و چوبین، مهراس، چوبی که ستوران را بدان رانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواز
تصویر جواز
((جَ))
اجازه دادن، رخصت دادن، گذرنامه، پاسپورت، گذشتن، گذشتن از جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جویا
تصویر جویا
جوینده، جستجو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوزه
تصویر جوزه
((جَ زِ یا زَ))
واحد جوز، یک گردو، مطلقه، واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال، ملکبه، واحد وزن معادل شش درخمی، نبطیه، واحد وزن معادل یک بندقه و به قولی یک مثقال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوزن
تصویر جوزن
((جَ یا جُ زَ))
جوزننده، طایفه ای در هند که دانه جو و گندم را به زعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و کسی را که خواهند مسخر خود سازند از آن دانه ها بر وی زنند، ساحر، افسونگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواز
تصویر جواز
((جَ))
گواز، چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواز
تصویر جواز
پروانه
فرهنگ واژه فارسی سره