جدول جو
جدول جو

معنی ثحف - جستجوی لغت در جدول جو

ثحف
(ثِ / ثَ حِ)
دارای راهها (در شکنبه) که گوئی طبقات سرگین است. ج، اثحاف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قحف
تصویر قحف
استخوان بالای مغز سر که از جمجمه جدا است، کاسۀ سر، عظم قحف، آهیانه
کاسۀ چوبی، کشکول چوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زحف
تصویر زحف
در علم عروض تغییر در وزن شعر، پیش رفتن سپاه به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحف
تصویر تحف
تحفه ها، هدیه ها، پیشکش ها، چیزهای کمیاب و گران بها، سوغات ها، هدیه هایی که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد، رهاوردها، ارمغان ها، سفته ها، نورهان ها، نوراهان ها، نوارهان ها، راهواره ها، بازآوردها، عراضه ها، بلک ها، لهنه ها، جمع واژۀ تحفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جحف
تصویر جحف
در علم عروض آن است که در فاعلاتن خبن کنند تا فعلاتن بماند، بعد فعلا را ساقط کنند که تن باقی بماند و نقل به فع شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحف
تصویر صحف
صحیفه ها، کتابهای کوچک، ورقهای کتاب، نامه ها، روزنامه ها، جمع واژۀ صحیفه
فرهنگ فارسی عمید
(صُ)
مخفف صحف:
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.
اسدی.
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحۀ صحف باغ اوست گه فتح باب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صُ حُ)
جمع واژۀ صحیفه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوله تعالی: صحف ابراهیم و موسی (قرآن 19/87).
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشرخوان.
خاقانی
جمع واژۀ صحاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
نیک برکندن موی از پوست چندانکه باقی نماند از آن. (اقرب الموارد) ، تراشیدن. ستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، باز کردن پیه را از پشت او (گوسپند) و برداشتن فربهی پشت مازه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فربهی از پشت گوسپند بازستردن. (المصادر زوزنی). برداشتن پیه را از پشت گوسفند و سپس کباب کردن آن. (از اقرب الموارد) ، سوختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوختن خرمابن و جز آن را. (اقرب الموارد) ، بر سر خود چریدن شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بمیل خود چریدن شتران. (از اقرب الموارد) ، بردن باد ابر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ حُ)
جمع واژۀ زحوف، اشتر که پای همی کشد در رفتن. (ازمهذب الاسماء). رجوع به زحف، زحوف و زواحف شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثَقَ)
دانا و استاد در حرب و طعن و ضرب
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لشکر رونده بسوی دشمن و جهاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکری است که میروند بسوی دشمن. (ترجمه قاموس) (از اساس البلاغه). لشکری را که بسوی دشمن رود زحف خوانند و از مصدر ارادۀ اسم کنند، از آنرو که حرکت سنگین و آهستۀ لشکر گران بخزیدن خزندگان ماند. جمع واژۀ زحف، زحوف آید. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). گویند: بنوفلان صاروا زحفاً، یعنی فرزندان او خود لشکری شده اند که با دشمن روبرو میگردند. (از محیطالمحیط) ، لشکر گران. (منتهی الارب) (آنندراج). گروهی که بیکبار پیش دشمن روند. ج، زحوف. (مهذب الاسماء). سپاه انبوه که بیکبار سوی دشمن شوند. (دهار). لشکر که بسنگینی و انبوهی بسوی دشمن رود. و ابن قوطیه گوید، یک تن (جنگنده) را زحف نگویند. (از متن اللغه). لشکر که بیکباره بردشمن حمله کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ابن درید گوید: تثنیۀ آن زحفان است. گویند: التقی الزحفان، یعنی دو لشکر با هم روبرو شدند. (از جمهرۀ ابن درید ج 2 ص 148) ، (بمجاز) جماعت ملخ را به تشبیه زحف خوانند. (از تاج العروس). زحف بمعنی جماعت ملخ بکار رفته است، شاعر گوید:
قد خفت ان یحدرنا للمصرین
زحف من الخیفان بعد الزحفین.
(از لسان العرب).
دسته ای از ملخ را بمجاز زحف خوانند، و چون عده ملخ کمتر بود، آنرا رجل گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تُ حَ)
جمع واژۀ تحفه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام) : حتی یتلقا الملائکه مبشره بالغفران و موصله الیه کرائم التحف و الرضوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301).
هرچه بر لفظ پسندیدۀ او رفت و رود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف.
سوزنی.
روز نثار و تحف است این و خلق
سیم و زر آرند نثار و تحف.
سوزنی.
و تحف ومبار بسیار چنانکه لایق علو همت و شرف ابوت او بود به حضرت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 319). اما فارسیان این لفظ را که جمع است بمعنی مفرد آورند:
هر تحفی کز کرم غیب یافت
دامن برجانب امت شتافت.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ طَ)
آسایش در طعام و شراب و خواب، ارزانی. گشایش. فراخی خصب. سعه. رخاء
لغت نامه دهخدا
(حِ / حَ ثِ)
حفث. فحث. هزار خانه شکمبه. (منتهی الارب). هزارلا
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
سخت کشیدن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْ لُ)
زیرک و ماهر شدن، چست و چالاک شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْلُ)
دانستن. دریافتن. یافتن، گرفتن بزودی، زیرک و سبک و چالاک گردیدن، ثفافت، غالب آمدن در دانائی، ظفر یافتن و رسیدن، راست کردن نیزه
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
محلی است در شعر. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(تَ ز ز)
رفتن. زحوف. زحفان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات از لطائف) (ازلسان العرب). رفتن بسوی کسی. (آنندراج) ، غیژیدن کودک. (از منتهی الارب) (آنندراج). نشسته واندک اندک رفتن کودک، گویند: الصبی یزحف قبل ان یمشی، کودک پیش از این که راه برود بر زمین نشسته میرود. (از اقرب الموارد). رفتن کودک را پیش از راه رفتن زحف گویند. (از متن اللغه). راه رفتن کودک است بر مقعد، اندک اندک. گویند: الصبی یزحف قبل ان یمشی، یعنی کودک بر مقعد برود (کون سره میکند) پیش از این که راه برود. (از محیط المحیط). نشسته رفتن و است خود رازمین کشیدن: زحف الرجل، یعنی رفت با است خود. و بدین معنی است حدیث ’و یزحفون علی استاههم’ و این معنی در احادیث مکرر آمده است. (از نهایه ابن اثیر). رفتن کودک را بر کون پیش از راه رفتن و به نوشتۀ تهذیب پیش از ایستادن، زحف گویند. و رفتن کودک را بر شکم حبو گویند، پیشروی آهستۀ طرفین قتال را بسوی یکدیگر قبل از شروع زد و خورد، نیز به خزیدن کودک تشبیه کنند و زحف گویند و از این معنی است مزاحف القتال بمعنی میدانهای جنگ. (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، بشکم رفتن حیوان... و در لطائف بمعنی خزیدن آمده. (از غیاث اللغات). زاحف. (ازتاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی چ تقی بینش ص 252). رفتن مار و هر چه بر شکم رود، زحف خوانند و مزاحف الحیات محل خزیدن مارها است. ابوالعیال هذلی گوید:
کان مزاحف الحبات فیها
قبیل الصبح آثار السباط.
(از اساس البلاغه).
، رفتن کودک بزانو. (غیاث اللغات). گاه زحف را بر ’رفتن بر زانوان’ اطلاق کنند، چنانکه شاعر گوید: فأقبلت زحفاً علی الرکبتین. (از اقرب الموارد). حبو. رفتن بر دست و پا. (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی) ، غیژیدن تیر که فرود نشانه افتاده تا نشانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). بنقصان رسیدن تیربر نشانه بطوری که تیر اول نزدیک بهدف بر زمین بیفتد بعد از آن بقوت باقی خود بهدف برسد. (غیاث اللغات) (از متن اللغه). سهم زاحف، آنکه نرسیده به نشانه فرو افتد. (از اساس البلاغه). زاحف تیری است که فرود نشانه افتد، سپس تا نشانه کشیده شود و این از معانی مجازی زحف است. (از منتخب اللغات) (از تاج العروس) ، بعضی خطا شدن تیر نیز گفته اند. (غیاث اللغات) ، جهاد. (آنندراج) (منتهی الارب). در حدیث است که ’اللهم اغفرله و ان کان فر من الزحف’، یعنی خداوندا او را ببخشای هر چند از جهاد و روبرو شدن با دشمن فرار کرده است. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، سپلکشان رفتن شتر از ماندگی. و بهمین معنی است زحفان و زحوف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از ناظم الاطباء). این شتر را زاحف و مؤنث آنرا زاحفه گویند و جمع واژۀ زاحفه، زواحف آید. و در مصباح آمده که، شتر نر را نیز زاحفه گویند با اضافۀ تاء مبالغه. (از اقرب الموارد) : زحف البعیر، یعنی مانده شدشتر پس کشید سپل خود را از ماندگی. پس شتر نر را زاحف و در ماده زحوف و زاحفه و جمع آن زواحف می آید. (از ترجمه قاموس). زحوف و مزحاف، ناقه ای است که از خستگی سپل کشان رود. ج، زواحف، زحّف، مزاحیف. (از لسان البلاغه). زحف، زحوف و زحفان در شتر آن است که از خستگی سپل کشان رود. و آن شتر را زاحف، زحوف و زاحفه گویند. ج، زواحف. (از تاج العروس). و نعت از آن مزحف است و مزحاف. (ازلسان العرب) ، پیش گردیدن ملخ پیاده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) : زحف الدبی، یعنی رفت ملخ بپیش و میل نکرد و برنگشت. (ترجمه قاموس) (از لسان) (از تاج العروس) ، کون خیزه کردن. خود را با کون برزمین کشیدن، و بدین معنی است در حدیث ’و یزحفون علی استاههم’، یعنی بر کون خزیدند، کون سره کردند. (از لسان العرب). راه رفتن با کون. (از جمهره ج 2 ص 148) ، از آواز مطربان بوجد آمدن و از روی طرب کون سره کردن. (از تاج العروس) ، آهسته پیش رفتن، و قدم بقدم رفتن لشکر بسوی جنگ. (از غریب القرآن طریحی). فرا جنگ شدن بانبوهی. (مصادر زوزنی ص 252) (تاج المصادر بیهقی). بجنگ شدن بانبوهی. (دهار). تشبیه به زحف و خزیدن و کون سره کردن کودکان شده است بقدم آهسته رفتن هر یک از دو متخاصم بسوی دیگری، برای جنگ، پیش از نزدیک شدن و شروع زد و خورد. ’مزاحف اهل الحرب’، یعنی آن فاصله ها که لشکریان با حرکت آهسته به سوی یکدیگر طی میکنند. زجاج در تفسیر آیت ’اذا لقیتم الذی کفروا زحفاً’ (قرآن 15/8) گوید: یعنی هر گاه آهسته آهسته برای نبرد بسوی کافران رفتید، دیگر بآنان پشت مکنید (از جنگ فرار مکنید). (از تاج العروس) (از لسان العرب). میبدی در کشف الاسرار در تفسیر آیت ’اذا لقیتم الذی کفروا...’ گوید: زحف رفتن جنگی است پاره پاره روی بیک دیگر. هم خزیدن طفل. تزاحف وتقارب و تدانی یکی است، و مصدر آن زحف است، و زحف هیچگاه، بصیغۀ جمع در نیاید، مانند عدل و صوم. (از کشف الاسرار ج 4 ص 18) ، حرکت به کندی و سنگینی. گویند: مشیه زحف یا زحوف یا زحفان، یعنی گرانی و سنگینی در رفتن دارد. (از اساس البلاغه) (از تاج العروس). اندک اندک رفتن. (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، خسته شدن. همچنین است زحفان. ابوسعید ضریرگوید، زاحک و زاحف، خسته را گویند و مذکر و مؤنث در آن یکسانست. (از تاج العروس). خستگی. (از تاج المصادر بیهقی) : ’زحفت رکابهم’، یعنی مرکوبان ایشان مانده شدند. (از اساس البلاغه) ، (بمجاز) حرکت آهسته و نرم شاخه های درخت در اثر وزیدن باد. گویند: ’ازحف الریح الشجر حتی زحف’، یعنی باد درختان را بحرکت در آورد. (از اساس البلاغه) (از تاج العروس) ، تغییرات غیر مجاز را در شعر، زحف خوانند. در مقابل زحاف که بر تغییرات جایز اطلاق کنند. شمس قیس رازی گوید: عامۀ شعرا هر تغییر که در نفس کلام منظوم افتد از نقصان حرفی محتاج الیه یا زیادت حرکتی یاحرفی مستغنی عنه که شعر بدان منکسر گردد و وزن مختل نشود آنرا زحف می خوانند و چون کسی گوید این بیت زحفی دارد یا مزحوفست همگنان پندارند که ناموزونست و در نظم آن خلل هست، عروضیان اصطلاح کرده اند که تغییرات جایز را که در اصول بحور از لوازم تنوع اشعار است... زحاف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 33). زحف در لغت، از اصل دور افتاده است، چنانکه سهم مزاحف تیری را گویند که از نشانه به یک سو افتد و شک نیست که چون رکنی تغییر یابد، از اصل خود دور افتد. ج، زحاف. (از مرآت الخیال ص 97) :
نثرش بری ز لغو و خطش از خطا و سهو
نظمش ز حشو و زحف و ز ایطاء و شایگان.
سوزنی.
ندارد بصد نکتۀ نغز گوش
چو زحفی ببیند بر آرد خروش.
سعدی (بوستان).
، کنار رفتن و دور شدن. گویند ’اطربه فزحف عن دسته’، یعنی ازآواز مطربان بوجد آمد پس از مسند (بساط) خود را کنار کشانید. و نیز گویند: اعجبه قوله فزحف له عن دسته،سخن او موجب تحسین و شگفت او شد پس از مسند خود برای او کنار رفت. (از اساس البلاغه: زحف، دست). عیوب شعر را از آنرو زحاف گویند که دوری از سلامت است، چنانکه تیری را که از نشانه دور افتد، زاحف گویند. (از اساس البلاغه) ، کشانیدن (چیزی یا کسی) بآرامی و مدارا. و همچنین است زحوف و زحفان... (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). در اساس البلاغه زحّف بدین معنی (از باب تفعیل) آمده و تنها فعل آن ذکر شده است. عبارت زمخشری چنین است: ’زحف الشی ٔ جره جراً ضعیفاً’ و این بنظر بصواب نزدیکتر است. رجوع به اساس البلاغه شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ قُ)
جمع واژۀ ثقاف
لغت نامه دهخدا
(ثِ / ثَ قِ / ثَ قُ)
مرد استاد، زیرک. چست و سبک. ندس
لغت نامه دهخدا
تصویری از احف
تصویر احف
جمع حلف و حلیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحف
تصویر وحف
گیسوی کمند، گیاه سیراب، پرپر
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاندن بادواج (لحاف)، پوشیدن کژ آگند، لیسیدن، جامه پوشاندن، زدن: با تیر با مشت، زیان رساندن گزند رساندن، جوش دادن نکره را، بن کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحف
تصویر قحف
استخوان بالای مغز سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحف
تصویر صحف
جمع صحاف و صحیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحف
تصویر سحف
موی ستردن، پیه بر گرفتن از پشت مازه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تحفه، نوبرها، ره آوردها بلک ها اسم) جمع تحفه ارمغانها هدیه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقف
تصویر ثقف
زیرک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بهر جزاندن، نابدوری دور گشتن از نابی، غیژیدن کودک، غیژیدن تیر (غیژیدن لغزیدن و خزیدن کودکان) دور شدن از اصل، فرو افتادن تیر از نشانه، دوری، هر تغییری که در اصول افاعیل عروضی داده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحف
تصویر صحف
((صُ حُ))
جمع صحیفه، نامه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحف
تصویر زحف
((زَ))
دور شدن از اصل، فرو افتادن تیر نشانه، دوری، هر تغییر که در اصول افاعیل عروض داده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحف
تصویر تحف
((تُ حَ))
جمع تحفه، ارمغان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قحف
تصویر قحف
((قِ))
کاسه سر، جمع اقحاف، کاسه چوبی، کشکول
فرهنگ فارسی معین