جدول جو
جدول جو

معنی تیزکام - جستجوی لغت در جدول جو

تیزکام
آنکه بزودی حاصل کند مقصود کسی را، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیزگام
تصویر تیزگام
تیزپا، تندرو، چابک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزتاو
تصویر تیزتاو
تندخو، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزچشم
تصویر تیزچشم
کسی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که بسیار تند و سریع پرواز کند، تیزپر
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَ)
جلدنویس. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عرفی همه لافی به دعا تیزقلم شو
بشتاب که میدان بشود تنگ قلم را.
؟ (آنندراج).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شتاب رو. سبکپای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناقه طفاحه القوائم، شتاب رو و سبکپای و تیزقدم. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً) : سنب، اسبی تیزقدم. (ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تیزطبع. (آنندراج). تیزعقل. آنکه بزودی چیزی را دریافت کند. (ناظم الاطباء). تیزدریافت. لقن. زودیاب. زیرک. سریعالانتقال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هرکجا تیزفهم دانائیست
بندۀ کندفهم نادانیست.
مسعودسعد.
بخاطری که جز او دوربین و روشن نیست
بدان دلی که جز او تیزفهم حاذق نیست.
سوزنی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
المعی، اوذعی، (نصاب الصبیان)، زودیاب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، تیزبین، تیزبصر:
چه دیدم، تیزرایی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی،
نظامی،
دست به هم سود شه تیزرای
وز سر کین دید سوی پشت پای،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) :
سخن تیز و دهان چون تیزدان است
سخن قارورۀ شاش بیان است،
فوقی یزدی (از آنندراج)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
داس تیز و سخت بران، داس تند و سخت برنده:
بیابان و آن مرد، با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تندی، تندخویی: برادر کیخسرو، فرود، کشته شد از تیزکاری طوس، (مجمل التواریخ و القصص ص 47)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. (ناظم الاطباء). تیزبین. (آنندراج). تیزبصر. سخت بینا:
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری (از آنندراج).
، خشم آلود غضبناک:
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
دمۀ تیز شمشیر و برندۀ آن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تندخوی، (ناظم الاطباء)، تیزتاب، زودخشم، سریعالغضب:
بیامد ز هر کشوری باژ و ساو
ز بیم گو نامور تیزتاو،
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 247)،
رجوع به فهرست ولف شود
لغت نامه دهخدا
کسی که جلد می دود و تند تاخت می کند، (ناظم الاطباء)، سریعالسیر، تندرو:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز،
فردوسی،
دگرموبدی گفت کای سرفراز
دو اسب گرانمایۀ تیزتاز،
فردوسی،
سوی جاهش سهم غیب تیزتاز
چون خرد منهی و کار آگاه باد،
سنائی،
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افکنی تیزتاز،
نظامی،
با حلم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیزتازت برق عجول کاهل،
سلمان
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آنکه کار او ستیزه بود. رجوع به ستیزه کار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که زود خشم آرد. که زود به غضب آید. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). معنجد. (منتهی الارب) :
تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تا ترا چشم توبه چشم نکرد.
سنائی.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
من مردی تیزخشمم و... هرگاه که در خشم می روم مغلوب سلطان غضب می شوم. (روضه الانوار محقق سبزواری) ، خشم فراوان. خشمناک:
بدینسان همی رفت با تیزخشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
که بسرعت درک کند. سریعالانتقال. اوذعی. المعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ناوک وهم بر نشانۀ غیب
خاطر تیزیاب من رانده ست.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
، که زود دریابد چیزی را. که زود بچیزی برسد و آن را بگیرد:
ایام سست رأی و قدر بخت گیر شد
اوهام کندپای و قضا تیزیاب شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 156).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
غضبناک و کسی که به زودی انتقام گیرد، (ناظم الاطباء)، سخت کینه ور:
بدینگونه ده چینی تیزکین
ز جان پاک گشتند چون نقش چین،
ظهوری (از آنندراج)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تندروی، تیزتگی:
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
بادی سخت و تند، بادی طوفان زا:
که گر گیو و گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد،
فردوسی،
چنان بد که روزی یکی تیزباد
برآمد غمی گشت ازو رشنواد،
فردوسی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
معروف که به معنی تیزپر باشد، (آنندراج)، سریعالطیران و تندپر، (ناظم الاطباء)، تیزپر، تیزپرواز:
چو دوران درآمد شدن تیزبال
شدن چون جنوب، آمدن چون شمال،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مقابل شیرین کام. (بهار عجم) (آنندراج). نامراد و ناامید و محروم، هر چیزی که در دهان دارای مزۀ تلخ باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + کام، ناکام، محروم، (ناظم الاطباء)، بی مراد:
بشش ماه بستدبشش بازداد
بدرویش بی کام و مرد نژاد،
فردوسی،
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام،
فردوسی،
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی کام جویندۀ نان بدی،
فردوسی،
ششم هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی کام و دل پر ز غم،
فردوسی،
لیلی ز فراق شوی بی کام
میجست ز جا چو گور از دام،
نظامی،
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
چست و چابک و جلدکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تیزقدم و تیزتک، (آنندراج)، تندرو و اسب راهوار، (ناظم الاطباء)، سریع:
هم آهو فغند است و هم تیزتگ
هم آهسته خوی است و هم تیزگام،
فرالاوی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
شهنشاه برداشت زین و لگام
به نزدیک آن اسب شد تیزگام،
فردوسی،
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوه کن،
منوچهری،
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام،
اسدی،
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام،
اسدی،
شکیب آوری ره بر و تیزگام
ستوری کشی کمخور و پرخرام،
اسدی،
تقدیر به عزم تیزگامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند،
ازرقی،
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایۀ زردۀ تیزگامت،
انوری،
اگر شبدیز با ماه تمام است
به همراهیش گلگون تیزگام است،
نظامی،
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام،
نظامی،
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که تند پرواز کندتیزپر سریع الطیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزکار
تصویر ستیزکار
ستیزه کار، جنگجو، سرکش، ناسازگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزتاو
تصویر تیزتاو
تندخو، بدخو
فرهنگ فارسی معین
بادپا، تیزرو، تندرو، تیزپا، تیزتک، سبک سیر، سریع، فرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرک، سریع الانتقال، ذکی، هوشمند
متضاد: دیرفهم، بیق، دیریاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیزفهم، تیزهوش، دانا، داهی، زیرک، فهیم، هوشمند
متضاد: کندهوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرفی بزرگ و مسی که به اندازه ی چند سطل آب ظرفیت داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
تیزبین، هوش سریع، زودفهم
دیکشنری اردو به فارسی