جدول جو
جدول جو

معنی تقاضی - جستجوی لغت در جدول جو

تقاضی
(تَ بَ بُ)
وام بازخواستن و وام بازگرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خواهش نمودن. (آنندراج). تقاضا کردن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تقاضی
خواهشیدن، باز خواهی وام، داور خواهی، در خواست کردن خواهش کردن، درخواست
فرهنگ لغت هوشیار
تقاضی
((تَ))
درخواست کردن، تقاضا
تصویری از تقاضی
تصویر تقاضی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقضی
تصویر تقضی
گذشتن و سپری شدن، نیست و نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
کسی که از دیگری خواهان چیزی یا انجام کاری است، آنکه از کسی طلب دارد، طلبکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاضی
تصویر قاضی
کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حل و فصل دعاوی مردم را دارد، حاکم شرع، دادرس، رواکنندۀ حاجت
قاضی فلک (چرخ): در علم نجوم کنایه از ستارۀ مشتری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقاوی
تصویر تقاوی
پیش پرداخت دادن به کارگر یا کشاورز، پول یا بذری که مالک به زارع بدهد و بعد از برداشت محصول پس بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقاضا
تصویر تقاضا
بازخواستن، درخواست کردن، خواهش کردن، درخواست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
از هم راضی شدن، از یکدیگر خشنود شدن، خشنودی و رضایت از یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
قاض، نعت فاعلی از قضاء، داور، (فرهنگ نظام)، حکم کننده، (آنندراج)، حکم، فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله میکند، (فرهنگ نظام)، در اصطلاح فقه کسی است که میان مردم حکومت کند و در مورد اختلاف و نزاع، فصل خصومت نماید، قاضی باید مکلف و مؤمن و عادل و عالم و مرد و حلال زاده و ضابط باشد، (یعنی نیروی حافظه داشته و فراموشکار نباشد)، فتوای علماء برای قاضی کفایت نمیکند، (بلکه باید خود دارای ملکۀ اجتهاد باشد)، و در زمان حضور امام (ع) چاره ای جز رخصت از او نیست و با غیبت امام حکم فقیه جامع الشرائط نافذ است، (از تبصرۀ علامه حلی در مبحث قضاء و شهادات فصل اول در صفات قاضی) : نشست در مجلس عالی به حضور اولیاء دولت و دعوت و زعیمان و بزرگان پنهانیها و آشکارها و اعیان و قاضیان، (تاریخ بیهقی ص 311)، چون کار عهد قرار گیرد قاضی ... از خان در خواهد تا آن شرحها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است به تمامی بر زبان براند، (تاریخ بیهقی)،
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی،
ناصرخسرو،
گفت کسانی که کار ملک بی ایشان راست نتواند بود چنان که تخت بی چهارپایه نایستد، یکی از ایشان قاضی ... (کلیله و دمنه)، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه رسم است بده، (کلیله و دمنه)، قاضی را از این سخن شگفت آمد، (کلیله ودمنه)،
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا،
نجیبی،
خواهی به میان خلق قاضی باشی
باقی مانی گهی که ماضی باشی
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی تو راضی باشی،
مجدالدین نسفی،
ز گلپایگان رفت شخصی به اردو
که قاضی شود صدر راضی نمیشد،
میر عبدالحق،
سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک،
مولوی،
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم،
حافظ،
- امثال:
تنها به قاضی رفته راضی برمیگردد:
هر آن کس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی،
عطار (بلبل نامه)،
در خانه قاضی گردو بسیار است اما بشمار است،
ریش قاضی احترام دیگر دارد،
زن راضی، مرد راضی، گور پدر قاضی،
شراب مفت را قاضی هم میخورد،
کلاه خود را قاضی کن،
گواه چست و قاضی سست،
مستوفی سند میخواهد و قاضی گواه،
همه کس را دندان به ترشی کند گردد و قاضیان را به شیرینی، (گلستان)
، (اصطلاح فقهی) کسی که نماز را به قضا میخواند، وام گذار، مؤدی دین، دیان، (منتهی الارب)، اداکننده دین، (آنندراج)، برآرنده و رواکننده حاجت: قاضی الحاجات یکی از نامهای خداست
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ مَ)
بیخبری نمودن از کسی و تغافل کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغافل از کسی. (از اقرب الموارد) ، پلک را بر یکدیگر گذاشتن چنانکه چیزی مشاهده نگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَلْ لُ)
سپری شدن. (تاج المصادر بیهقی). نیست و نابود شدن و سپری گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از هوا درآمدن باز وآنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). فرود آمدن باز از هوا، یقال: تقضی البازی اذا انقض. و تقضی الطائر، فرود آمد مرغ از هوا و فرود آمدن خواست و هی فی الاصل تقضض مانند تظنی که از ظن می آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تقضض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
وام بازخواهنده و وام بازگیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام خواه. آن که وام باز میخواهد. و آن که وام باز میگیرد. مبرم. (ناظم الاطباء) : یک نوبت ظاهراً به اومصادره ای کرده بودند یا آن که متقاضیان در او آویخته مطالبتی می نمودند که او از آن عاجز بوده. (مزارات کرمان، ص 23). و رجوع به تقاضی شود، خواهش کننده. خواهان. درخواست کننده. طالب:
از دولت و عشق است به من بر دو موکل
هر دو متقاضی به دو معنی نه بهمتا.
عنصری.
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش پیش میفرستند و حقوق تعظیم می طلبند. (کتاب المعارف). تا هر خللی که پدید می آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس درکار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف).
- متقاضی درونی (باطنی) ، خواهش نفسانی. (فرهنگ فارسی معین) : تا متقاضیان درونی را بر آن قرارافتاد... (مرزبان نامه ص 6، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بقلۀ یهودیه. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 99)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در فارسی بجای تقاضی استعمال شده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درخواست و طلب و خواهش و مطالبه. (ناظم الاطباء). خواهش و با لفظ کردن و داشتن و آمدن مستعمل. (آنندراج) :
گویی از دو لب من، بوسه تقاضا چه کنی
وامخواهی نبود، کو به تقاضانشود.
منوچهری.
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجا.
مسعودسعد.
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هرسال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
با تقاضای عقل و نفس و حواس
کی توان بود کردگارشناس.
سنایی.
در حضور انعام دیدم اربه غیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
خود پیشت آفتاب چو من هست سائلی
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند.
خاقانی.
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کج سزاوار است.
خاقانی.
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم.
خاقانی.
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.
(گلستان).
حلاوت نباشد شکر در نیش
که باشد تقاضای تلخ از پیش.
(بوستان).
، سخت گیری، اقتضا و تأکید و ابرام، افژول و احتیاج، ترغیب، عادت. (ناظم الاطباء).
- تقاضای سن، عادت سن و لازمۀ سن و اقتضای سن. (ناظم الاطباء).
- تقاضای شدید، ابرام سخت. (ناظم الاطباء).
- عرضه و تقاضا، اصطلاح علم اقتصاد است که گروهی از علمای این علم آنرا از عوامل اصلی تعیین و تغییر ارزش کالا میدانند و عدم موازنۀ این دو را موجب تغییر ارزشها اعلام میکنند چنانکه اگر عرضۀ کالایی کم گردد و تقاضای آن کالا ثابت بماندیا افزایش یابد ارزش آن کالا ترقی خواهد کرد و این ترقی تا برقراری موازنۀ ثانوی ادامه خواهد داشت و بالعکس اگر عرضۀ کالایی فراوان گردد و تقاضای آن کالا ثابت بماند و یا آنکه کم گردد ارزش آن کالا کاهش می یابد ولی اگر عرضه و تقاضای کالایی با نسبت دقیق و همگام کم یا زیاد گردد اثری در ترقی یا تنزل ارزش آن کالا نخواهد کرد
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عُ)
یکدیگر را دشمن داشتن. تباغض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
داور، حکم کننده، فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
نیست و نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقاضا
تصویر تقاضا
درخواست و طلب و خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
نیرو بخشی، پیش پرداختن، مساعده دادن بکارگر و زارع، پیش پرداخت مساعده
فرهنگ لغت هوشیار
خرسندی -1 از هم خشنود شدن راضی گشتن، خشنودی رضایت. یا به تراضی طرفین. بخشنودی دو جانب برضایت دو طرف معامله. از هم راضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
وام باز خواهنده و وام باز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
((مُ تَ))
درخواست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاضی
تصویر قاضی
داور و حکم کننده
تنها به قاضی رفتن: کنایه از به سخن و عقیده مخالف توجه نکردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
((تَ قَ ضّ))
گذشتن، سپری شدن، نابود گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقاوی
تصویر تقاوی
((تَ))
مساعده دادن به کارگر و زارع، پیش پرداخت، مساعده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
((تَ))
از هم خشنود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقاضا
تصویر تقاضا
((تَ))
درخواست کردن، تقاضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقاضا
تصویر تقاضا
درخواست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
درخواست کننده، خواستار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قاضی
تصویر قاضی
دادرس، دادور، داور
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تقاضاکننده، خواستار، خواهان، طالب، خواهشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشنودی، رضایت، رضایتمندی، ازهم راضی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استدعا، التماس، تمنا، توقع، خواهش، درخواست، طلب، مراد، مسئلت
متضاد: امر، حکم، دستور، درخواست کردن، متقاضی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میشی که هنوز نزاییده باشد، میش یک ساله
فرهنگ گویش مازندرانی